* Monologue *

samedi, janvier 28, 2012

با تو چندی خوش نبودیم، بی تو چندی بد! دنیا غریبیِ عجیبی دارد! یا عجیبیِ غریبی!!



samedi, janvier 21, 2012

اين اميد را پاره مي كنم و اين خواستن را به لقايش ميبخشم كه نكبت دارد دلم را ميتركاند. فرياد از سينه مي آيد كه سوخته ام. رها كن مرا. رها.....



lundi, mai 09, 2011

برای کی؟؟؟ - تو می دونی !

"
نگران خودمم که چجوری بی تو بمونم
دوری و ندیدن تو کار من نیست نمیتونم
نگران لحظه هامم که منو بی تو نمیخوان
نگران دستایی که تو نباشی خیلی تنهـــان

انقدر دوستت دارم کــــــه نگران خودمم
اما باز جونمو میــــــدم واسه با تو بودنم

"



lundi, avril 04, 2011

بودای پاییز ، از خلسه برخیز !



mercredi, février 23, 2011

آرام گرفته ام. عجیب آرام گرفته ام.
چشمهایم را نگاه می کند و نمی دانم آرام بودنم را دوست دارد یا مضطربش می کند.
هر چه هست ، آرامش است و سکوت من.
و من همین را دوست می دارم.



dimanche, février 13, 2011

من انگار دارم دوست می دارمت....
من انگار دارم تو را دوست می دارمت !



dimanche, décembre 12, 2010

"بر فرس تند رو هر که تو را دید گفت … برگ گل سرخ را باد کجا می برد"



lundi, décembre 06, 2010

"در غربت اگر مرگ بگیرد بدن من
کی کند قبر و کی دوزد کفن من


تابوت مرا جای بلندی بگذارید
تا باد برد بوی مرا بر وطن من

"



vendredi, novembre 05, 2010

مدایح بی صله !
آیا تو با او که می خواست از تمام آینه ها بشنود که زیباترین است نسبت نداری؟

- آیا جز شنیدن اینها دلیل دیگری هم برای با من بودن داری؟
-اگر هست می شنوم !



dimanche, octobre 10, 2010

من ، مونولوگ !از امروز دیگر به کسی تعهد عاطفی ندارم !
آزادم...
آزاد که دل ببازم !

به جنگ بیا !



vendredi, octobre 08, 2010

با عشق معنی می شوم !!
" هویت فراسوی مرزها "
.
.
.
.



samedi, septembre 25, 2010

"این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختـــــــــــر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشــــــــــم چو معشوقه من نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست


در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست

در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست

در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست

آوارهام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست

آوارگی وخانه به دوشی چه بلایست
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست

من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست

هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست

پاریس قشنگ است ولی نیست چوتهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست

هر چند که سرسبز بود دامنه آلپ
چون دامن البرز پر از چین وشکن نیست

این کوهبلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست

این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست"



samedi, août 21, 2010

" تو آمده ای که بمانی اینبار.اینجا، توی غربت من.
توی چشمهایت همان شیطنت سالهای دور
توی دستهایت همان گرمی مطبوع عاشفانه. . .
نام من دوباره زیباترین آوای جهان می شودوقتی تو صدایم می زنی.
.
.
.
چه زیبایی تو عشق. . . .
چه عجیبی تو عاشق . . . .
چه غیرمنتظره ای معشوق . . . .
.
.
و من هنوز نمی دانم این سالها چگونه بدون تو طاقت آورده ام....
.
.
.



jeudi, août 12, 2010

" آن را که ســر زلف چو زنجير بود

در خانه به زنجير نگـه نتوان داشت
"
.
مهستي گنجه‌اي
.
.
.



dimanche, août 01, 2010

چه بغضی تو گلومه.....
استاد محمد نوری درگذشت !

:((
.
.
.
.



jeudi, juillet 29, 2010

"در کوی تو مشهورم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلودهء یوسف ندریده‬"
.
.
.
.



dimanche, juillet 18, 2010

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!



mardi, juin 22, 2010

.
.
.
.
"الحمدلله رب االسموات سبع و رب العرش العظيم "
.
.
.
.



lundi, juin 21, 2010

.
.
.

"وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِىٓ ءَادَمَ وَحَمَلْنَٰهُمْ فِى ٱلْبَرِّ وَٱلْبَحْرِ وَرَزَقْنَٰهُم مِّنَ ٱلطَّيِّبَٰتِ وَفَضَّلْنَٰهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا"
.
.
.



dimanche, juin 20, 2010

آیا باور همان چیز عجیبی نیست که ما دیگر برای هم نداریم؟؟؟



mercredi, juin 16, 2010

فرقش با زمین لرزه چیه وقتی تا دل می ریزه آدم فکر می کنه همه ی دنیا داره می لرزه و خراب می شه... واحد دلریختگی هم باید ریشتر باشه.نه؟؟



vendredi, juin 11, 2010

من قطب جنوبم,
استوا !! مرا بغل بگیر !
.
.
.
.



mercredi, juin 09, 2010

"در این زمانه ی غم ، نا کرده جرم اسیریم

بی آنکه خود بخواهیم ، در بند و ناگــزیریم

فرصت نشد که از عشق ، با هم سخن بگوییم

فرصت نشد که راهی ، تا ما شدن بجوییم

ای خوب خسته ی من ، چلّه ی نشسته ی من

ای شعله ی امید بغض شکسته ی من

فرصت همیشه کم بود برای با تو بودن

ای عاشق رهایی ، ای تو همیشه با من

گفتی که زنده بودن ، مفهوم زندگی نیست

خاموشی من و تو ، معنی بندگی نیست

گفتی که عشق علاج درد زمانه ی ماست

میلادی عاشقانه ، شعر شبانه ی ماست

"



mardi, juin 08, 2010

"به من اسم شب اسم خورشید داد "



lundi, mai 24, 2010

.
.
.
"همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد "
.
.
.



dimanche, mai 23, 2010

In love...

such deep inside....
such deep inside....
.
.
.
.
با من از پروانه ها بگو !
غمگینم !
.
.
.
.



samedi, mai 22, 2010

مرا صدا بزن !
مرا به نام صدا بزن !

نام مرا می دانی؟!؟



mardi, mai 18, 2010

نمی دانم چیزی که به من انرژی زندگی کردن می دهد این روزها عشق است یا نفرت.
اما می دانم که هر چه هست باید باشد تا این روزهایم را تاب بیاورم.



lundi, mai 17, 2010

ماه من غصه نخور زندگی جذرو مد داره
دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره


ماه من گریه نکن همه که دشمن نمیشن
همه که پر ار ترک مثل تو و من نمیشن


ماه من غصه نخور خیلیها تنهان مثل تو
خیلیها با زخمهای زندگی آشنان مثل تو


ماه من غصه نخور زندگی خوب داره و زشت
خدارو چه دیدی شاید فرادامون باشه بهشت


ماه من غصه نخور دنیا رو بسپار به خدا
هردومون دعا کنیم تو هم جدا منم جدا



.
.
.



.
.
.
لبهایم را روی لبهای کدام مرده بگذارم امشب ؟
.
.
.



dimanche, mai 16, 2010

.

"تنهایی شاید یه راهه راهیه تا بی نهایت
قصه ی همیشه تکرار هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه جز هجوم خار و خس نیست
کسی شاید باشه شاید کسی که دستاش قفس نیست"
.
.
.
"برای باور بودن جایی باید باشه شاید
برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید

که سر خستگیاتو به روی سینه بگیره
برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره"
.
.
.



vendredi, mai 14, 2010

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوستش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بی وفا شه اون کسی که جونت رو براش گذاشتی

.
.
.
.

کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی . . .
.
.
.
.



lundi, avril 26, 2010

رها را تو معنا می کنی یا من؟
رهایی را من پیدا کنم یاتو؟
توی گلویم طعم تلخ استفراغ که سالهاست همینجا مانده و توی دستهایم اجساد متوالی !
هنوز برای سینارتا گریه می کنم و جسد نمناک مادلن ( حتی اسمش دلم را می فشارد هنوز) روی شانه ام....
من پر از تلخی های مرگم. مرگ های دردناک ، مرگ های صبور ، مرگهای بی آرام , مرگهای همیشه . . . . و حالا تو !
همه که نمی توانند این همه مرده باشند با هم. شاید این منم که مرده ام و مصرانه از باور مرگم طفره می روم.
همه دارند زندگی می کنند.همه دارند می خندند. همه دارند . . .
من اما با این همه بهانه ی زیستن مدام مرگ را دوره می کنم.
من باور نمی کنم همه آمده باشند که قلب مرا لگدمال کنند.حتمن این منم که خواسته ام.
منم که طلب کرده ام. منم !
حالا انگار باز هم این وداع همیشه را طلب کرده ام.من چرا بزرگ نمی شوم؟
من چرا عوض نمی شوم؟
من چرا هنوز بغض می کنم؟
من چرا نمی دانم تو را چگونه صدا بزنم؟
من چرا به آدمها التماس نمی کنم که بمانند؟
من چرا مغرورم؟
من چرا مرده ام؟
تو ... هی تو ! تو چرا مرده ای؟؟؟
برای تو هنوز اسمی ندارم.تو را " تو " صدا کرده ام همیشه اما مادلن . . .




به اصرار می خواهم غرور از مادلن ننوشتنم را حفظ کنم اما التماس آشنایی توی دلم او را از همه ی لحظه های پوچ سماجت های بی پایان من طلب می کند. نمی دانم چرا هر وقت خیلی شکسته ام پر از مادلن می شوم از درون !؟ پر از زجه برای بودنش ! پر از التماس برای بازگشت گذشته و جبران اشتباه ! پر از ندامت و پشیمانی و ...چرا تو نیستی و بعد از تو هیچکس به اشتباهات همیشه تکرار من نمی خندد؟ چرا نو نیستی و بعد از تو همه چیز بوی لجبازی مرا دارد با من ، با آینده ، با زندگی. . . ؟!
چرا تو نیستی مادلن و من توی شرجی استوا که همه وجودم را تبخیر کرده ، تا خیلی می شکنم فقط به تو فکر می کنم؟
تو تا امروز تنها مرده ای هستی که چهار سال متوالی بی هیچ کلام گلایه آمیزی به دوش کشیده ام. کاش می دانستم من برای تو چگونه مرده ای هستم حالا ؟؟
مادلن . . .
مادلن . . .
!
!
.
.
.



dimanche, mars 21, 2010

"بعد منزل نبود در سفر روحانی"
.
.
.
.



lundi, janvier 18, 2010

.
.

"بار دیگر . . . ، سرزمینی که دوست می دارم!"
.
.
.
ای ایران ای مرز پر گوهر
ای خاکت سرچشمه ی هنر
دور از تو اندیشه ی بدان
پاینده مانی و جاودان !
.
.
.
.



dimanche, janvier 10, 2010

میوه ی ممنوع . . . !
.
.
.
.



samedi, janvier 02, 2010

"پر تپش باشه دلی که خون به رگهای تنم داد... "



jeudi, décembre 24, 2009

گریه کنم یا نکنم ؟! حرف بزنم یا نزنم ؟!
من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم ؟!

با این سوال بی‌ جواب ، پناه به آینه می برم
خیره به تصویر خودم ، می پرسم از کی‌ بگذرم ؟؟

نه از تو می ‌شه دل برید نه با تو می ‌شه دل سپرد
نه عاشق تو می ‌شه موند نه فارغ از تو می ‌شه مرد

هجوم بن بست رو ببین ، هم پشت سر ، هم رو به رو
راه سفر با تو کجاست من از تو می پرسم بگو ....


تو بال بسته ی منی‌ ، من ترس پرواز تو ام
برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم ؟! "



samedi, décembre 19, 2009

برای تو !
.
,ndp
.
و . . . د. . . م . . . ل . . . ن . . . ب . . . ع . . . ن . . . آ . . . د . . . ش . . . م . . . ق . . . ن
.
.
"میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد
.
.
هنگام وصل ماست، به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد . . . "
.
.
.
.



jeudi, décembre 17, 2009

انگشتانم نوشتن را ورم کرده اند . . .
زمان خیلی گذشته و من نوشتن را از یاد برده ام.
اما . . . .
گیرم من عاشق باشم یا نباشم ، تو بگو . . . . من باید بنویسم یا باید ننویسم ؟



mercredi, novembre 18, 2009

.... چگونه فراموشی،عشق را و چگونه غبار،آینه را می پوشاند؟!؟
بهانه نگیر !
می دانم !
و هیچکدام از این همه پاک کننده های آنچنانی این هایپر مارکت های شلوغ ، این آینه را نمی شوید !
دیگر حرف نزن !
همه اش را می دانم....
فقط دیگر حرف نزن !!!
همین !



jeudi, novembre 12, 2009

فصل باران....
من و خط استوا روی ساعد دست راست .... !!!



samedi, septembre 05, 2009

.
.
.



کــریـم آل طـاهـا !


.
.
.



vendredi, septembre 04, 2009

آمده ام توی استودیو که نمای جنوبی ساختمان را برایش اصلاح کنم.خیلی اصرار داشت که بیایم و حالا. . .
مرا نشانده و شعر شکسته می خواند برایم....
لهن کلمات با لهجه ی عجیبش یاد شکسپیر می اندازدم.نصفش را نمی فهمم اما از نگاه معنی دارش می دانم که شعر مدتیست تمام شده ...
توی چشمهایش نگاه می کنم.تمام سعی ام را می کنم تا لهجه ام انگلیسی باشد و می گویم:
" با من از دو چیزحرف نزن : -سیاست و ادبیات"
می گوید :"تو. . . ، شاعر . . . ژورنالیست . . . بگو چرا؟ "
لهجه ام را حفظ می کنم و می گویم : "از من دو چیز را نپرس : - چرا و چگونه "
کاغذها را روی میز می گذارم و آرام بیرون می آیم.
می دانم هر چه هست برای سیاست نیست . . . یرای ادبیات است . .
من عزادار روح شاعری هستم که قافیه را باخته است.

شعری از سهراب می آید توی ذهنم ، رهایش می کنم و سعی می کنم لهجه ی افکارم انگتیسی و سلیس باشد.



dimanche, août 09, 2009

بیگانگی نکن با من صفحه ی سفبد....
با غربت دست بسته ی من....
با غرور خاک گرفته ی من ....
با دل آواره ی من ....

بخواه که بنویسم تا نمیرم از بغض !
تا نمیرم از سکوت ، از بی کسی ، از خشم ....
بگذار جایی فریاد بزنم.
بگذار دستهای بسته ام را باور نکنم.
بگذار دوری ام را باور نکنم.
بگذار سکوتم را باور نکنم.سکونم را باور نکنم.

با من غریببی نکن ، با من قریبی کن !!!!



mardi, juillet 14, 2009


سکون ، طبیعت اصلی توست.
سکون چیست ؟ نوعی فضا یا هشیاری درونی که واژه های این صفحه در آن دریافت می شوند و به افکار تبدیل می گردند. بدون آن هشیاری ، هیچ درکی، فکری و جهانی وجود نداشت.
تو آن هشیاری هستی که به جامه مبدل انسانی درآمده ای .
*****
نسبت به آگاهی به عنوان بستر تمامی دریافت ها و اندیشه ها آگاه باش .
آگاه شدن به آگاهی ، پدیدار شدن سکون درون است .
*****
بگذار سکون گفتار و رفتار تو را هدایت کند .
*****
بی حوصلگی ، خشم ، اندوه یا ترس متعلق به تو نیستند ، شخصی نیستند . آنها شرایط ذهن بشر هستند، می آیند و می روند .
*****
زندگی را که همان وجود توست احساس کن ، زندگی ای که بدن را به حرکت درمی آورد .
*****
حیاتی در تو وجود دارد که می توانی آنرا نه فقط در سر ، بلکه با همه وجودت حس کنی .
*****
آن آگاهی ست که عمل می کند ، سخن می گوید و کارها را به انجام می رساند .
شناخت خودت به عنوان هشیاری متن صدا ، رهایی ست .
*****
آیا همیشه فقط یک لحظه نیست ؟ آیا زندگی همواره « همین لحظه » نیست ؟
*****
گذشته را فقط در حال می توان به یاد آورد. آنچه به یاد می آوری ، رویدادی ست که در حال رخ داده و حال آنرا به یاد می آوری . آینده هنگامی که برسد ، حال است . تنها مورد حقیقی ، تنها موردی که همواره وجود دارد ، حال است .
*****
حال همانگونه که هست ، هست ، زیرا نمی تواند جز آن باشد .
*****
بیشتر مردم ، حال را با آنچه در آن روی می دهد اشتباه می گیرند ، اما چنین نیست . حال عمیق تر از رویدادی ست که در آن رخ می دهد ، در حقیقت ، حال ، فضایی ست که رویداد در آن روی می دهد . بنابر این محتوای این لحظه را با حال اشتباه نکن ، حال عمیق تر از هر محتوایی که در آن پدید می آید است .
*****
تو کسی نیستی که نسبت به درخت ، فکر ، احساس یا تجربه هشیار هستی . تو همان هشیاری یا آگاهی هستی که درون آن چیزها وجود دارد و به آنها شکل می دهد .
*****
زندگی را رها کن ؛ بگذار باشد !

چند سوترا از کتاب " سکون سخن می گوید " نوشته اکهارت تول ، ترجمه فرناز فرود ،نشر حمیدا



dimanche, juillet 12, 2009

"....ادب مرد به از دولت اوست...."



mardi, juin 30, 2009

باورش محال بود اما نیست . . .
من در این غربت چگونه از تو که در این قربت بودی بیزار شدم؟
اما شدم.
و تنهایی دیگر چیرخیلی ترسناکی هم نیست . .



mardi, avril 21, 2009

ایران همگانی
.
.
.
راستش هنوز دلم نمی خواست بنویسم اما امروز خیلی دلم برای ایران سوخت.
اینکه رفتار آقایان سفارت دقیقا اسلامی ست یا نه.. و اینکه گفتن انشاالله و ماشا الله از آدم مسلمان می سازه یا نه به من مربوطی نیست.
اینکه اینها دارند حتی در این ور دنیا هم ایران رو می چاپند هم به من ربطی نداره چون کاری ازم بر نمی یاد.
اما اینکه ایران من ، ایران عزیز من ،که من رو هنوز پر از دلتنگی و عاطفه و امید می کنه ، اختصاصی یک دسته خاص بشه روانیم می کنه.
اینکه حاج آقا نور و دکتر عالی کی هستند برای من مهم نیست.اما اینکه رفتارشون رفتار نمونه برای ایرانی ها باشه و از روی این رفتار بی ادبانه راجع به ما قضاوت بشه ....
وقتی یک چینی هر روز میره سفارتش و تحت حمایت سفیر کشورش قرار می گیره و حتی ما رو دعوت می کنه سفارتشون.... من دلم می سوزه.
ما حتی پای تلفن سنگ رو یخ می شیم.ما رومون نمی شه به خارجی ها بگیم ایرانی هستیم.ما جرات نداریم کسی رو ببریم سفارت مگر اینکه یا مسلمان باشه و محجبه یا دولتی و مشهور.
متاسفم.
دوست ندارم این همه سال تمدن رو انکار کنم.این همه صمیمیت و راستی که تو ایران هست و جای دیگه ای نیست...
اما کاش همه ی اینها نبود اما دلمان برای همشهری مان می سوخت.
کاش همه ی این تمدن را می دادیم و یه کم انسانیت می گرفتیم.
کاش این تاریخ سرشار و این همه آثار معماری و فرهنگ رو نداشتیم اما آدم بودیم.
کاش اینقدر ایران برام مهم نبود.کاش من ایرانی نبودم یا دست کم ایرانی ها اینجوری نبودند.
کاش ایران دست کم یک تلفن ساده بود کنار یک خیابان متروک در یک محله محروم.... و بالای سرش بزرگ نوشته بود : " همگانی " و هر کسی می توانست هر وقت می خواهد بدون تشریفات سفارتی و دولتی با صرف نظر از اینکه دانشگاهش مورد قبول ایران هست یا نه ، خاطرات خوب و بدش را با ایران من سهیم شود...
.
.
.
.



vendredi, février 20, 2009

روزای روشن . . . . خداحافظ
سرزمین من . . . . خداحافظ !

:((



jeudi, janvier 15, 2009

نترس ژولیت نترس !
این قصه ها که می خوانی خودشان تازه از خواب بیدار شده اند. چطور می خواهی خودت را با آنها بخوابانی؟

ژولیت باران زده ی من !
طوفان ها پیله ی پروانه شدن تو اند.نترس و نترسان کرمهای ابریشم را از طوفانی که نیست.از بادهای همواره ای که اگر نباشند ابرها نمی روند از روی سرمان.از تاریکی مطلق که خودت از آن تصوری نداری.

تو بارانی ! ببار !
نگذار بیابانهای بی درخت بارشت را عقیم کنند. گاهی به جنگلهای انبوه هم نگاه کن. درختان تنومندی که برای باروری، مشتاق و محتاج نوازش سخاوتمندانه ی دستان تو اند. نگذار سترون این بی توجهی ها شوق بازی کردن با برگ را از تو بگیرند.
تو آمده ای که شاد باشی قطره ی بازیگوش !
تو نیامده ای که لا به لای زردی برگهای پاییز سالهای قبل ، بوی گندیدگی اندامت را تجربه کنی.
تو نیامده ای که روی شیشه ی بسته ی پنجره ی اتاق های خوشبخت دیگران بخشکی و تمام شوی. سُر بخور روی لیزی و داغی شیشه ها و شادابی فصل را به نمایش بگذار. شادمانی مختصر و مفید باریدن بر نگاه های تب داری که لحظه ی بودنت را آرزو کرده اند ، سالهاست !
من از خودم حرف می زنم ! و از همه ی آنها می دانی و نمی دانم !

ببار ژولیت بارانی من !
بر من ببار ! و بر سترون تمام بیابانهای جهان ! و بر طراوت جنگلهای منتظر ! و بر تن آماس کرده ی مام زمین که مادر من و توست و ما – تو و من – را همانگونه که هستیم می بیند و می ستاید !

ببار ! تو زیبایی ! حتی اگر هیچ کس این همه زیبایی را تحسین نکند !

تو فقط ببار ژولیت که زیباترینی ... !



mardi, janvier 13, 2009

اینکه این روزها هستم یا نه نمی دانم.
این که این روزها چیزی شبیه آینده یا گذشته در من هست یا نه نمی دانم.
اینکه این روزها حتی دوست داشتن و نفرت در من هست یا نه نمی دانم.
این روزها خیلی چیزها هست که نمی دانم.

اما می دانم که لبریز حالم و تمرین عشق می کنم.
اصلا این روزها چیزی که درونم را پر کرده عشق است واقعا یا نه نمی دانم.

نه انسانی در درونم هست و زمانی و نه مکانی.
نمی دانم چه مرگم است.نمی دانم.

همین!



vendredi, novembre 21, 2008

دیر است.
سالهاست دارد دیر می شود عزیز دلم و حالا من دستهایم را در دست سرنوشت گذاشته ام.
ندیدن تو نفسم را تنگ می کند.
چه فرقی دارد هوای آنجا تمیزتر از پایتخت سرزمین مادری ام باشد یا نباشد؟ مهم این است که ندیدن تو نفس مرا تنگ می کند.
گریه نکن.
اشکهای تو پاهایم را سست می کنند.
تو را به همه ی این آرامش با هم بودن . . . گریه نکن !



jeudi, novembre 13, 2008

ایست !
از پا افتادن من دیگر چیز غریبی نیست.
این دریای طوفانی را بر خلاف تمام موجها شنا کردم.فشار شنها روی تنم . . . سردی دهشتناک آب . . . موجهای سهمگین طوفان . . .
. . . .

حالا رسیده ام. حالا که پایم روی خاک است می خواهم بمیرم.

من رسیده ام اینجا !
زخمهای خاموش مرگ که بوی آرام شیمی درمانی می دهد روی تنم.
درد بی پشت ماندنم توی این همه نا امیدی روی دلم.
تلخ تر از همه وانمود احمقانه ام به بهبودی که فقط من می دانم که نیست.

مرگ ترسناک تر نیست از آنچه توی این وقتها دیدم از مردمانی که دوست می داشتم.
دل خوشی ها کم نبود.الکی خوشها هم کم نبودند.
اما دلم خوش نیست این روزها.دلم خوش نیست!
همه ی آن آدمها غرق شدند.همه ی آنها که با من توی آن کشتی کذایی بودند.

از آن همه من مانده بودم و آن چند نفر و آن مرد و . . . ویلسون!

ویلسون امشب زیر پل سید خندان مرد!
آن مرد هم آن روز فریاد می کشید و مرا بی تفاوت می خواند و. . . گوش نکرد به زخمها و دردها و وانمودها . . . و . . . رفت که جای دیگری . . شاید من دیگری . . . شاید هم حتی تنهاییش را به من ترجیح داد !
آن چند نفر را هم که طاعون برد !
. . . .
حالا من این همه شنا کرده ام که توی آین خاک از همه دور، بمیرم.
می خواهم سرم را روی سینه ی تو بگذارم و بمیرم.
خسته ام.
حالم دارد به هم می خورد از این همه آدم که به دست نمی آید و شیخ شهر هم نیستم که بگردم و آرزو کنم آنچه که نیست را !
خسته ام.
خسته ام .
خسته ام و از پا افتادنم چیز غریبی نیست.
من دارم می میرم! تو می دانی.
گیتا ! برای تو می نویسم دارم .نمی دانم چرا اما چیزی به من می گوید که تو می فهمی چه می گویم.
دلم می خواهد مثل آن روزها سرم را روی سینه ی ،فهمیده ات بگذارم که بغضم را می فهمیدی و حالم را و اشکهایم را .. . .
بفهم !
تو را به خدا تو یکی مرا برای آخرین بار هم که شده بفهم !

خسته ام و این همه شنا نکرده بودم که بمیرم اما حالا . . . .

جنازه ام را به سنگی ببند و در آب رهایم کن !
بگذار دور از انسانها بمیرم !

گیتا!
تو این آخرین لطف را از من دریغ نکن!



mardi, octobre 21, 2008

آن مرد آمد.
آن مرد با اسب آمد.
آن مرد در باران با اسب آمد.
آن مرد آمد كه آمده باشد.

جاده ها چه همت ي دارند.

و . . .
.
.
.
معشوق توي صندوق تكاني خورد.



vendredi, août 22, 2008

براي دوباره توي آغوشت گريستن،من فقط منتظر يك بهانه ام.
براي مهربان شدن اينبار تو به ما بهانه بده....


منتظرم!
تا كي اش را نمي دانم اما ... هنوز منتظرم!



mardi, juin 17, 2008

"حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد "



mardi, février 05, 2008

تنم را به تو می سپارم.
تو زبانم را می دانی.
تو زبان بودنم را می دانی.
بیهوده است گریز از دستهای تو که مرا اهلی کرده اند.
تو مرا اهلی چشمهایت کرده ای.
تنم را اینجا می گذارم.
با روحمان . . . بیا فرار کنیم !!



jeudi, décembre 20, 2007

دو تا پیام کوتاه دارم.
همه فقط یک پیام دارند اما من دوتا پیام کوتاه دارم.
چاپ شده روی دو تا مقوای کوچک .
یکی آبی و یکی زرد.
یکی با عشق آمده یکی با نوازش.
یکی دلیل بودن است و یکی دلیل رفتن.
یکی امروزم را معنا می کند، یکی فردایم را.
یکی از مبارزه می گوید ، یکی از آرامش.
روی یکی خورشید می تابد ، روی یکی پرنده می پرد.
یکی دلم را می کَند ، یکی دلم را می لرزاند.
یکی همه ام را تلاش می خواهد ، یکی همه ام را سکون.
یکی غرقم می کند و یکی نجاتم می دهد.
یکی لبریز فریادم می خواهد ، یکی غرقه در سکوتم می کند.
یکی . . .
یکی . . .

اما یک چیز در این دو مشترک است :
سلام !

و این جواب همان سلامی است که وقتها پیش پژواکش را در این همه کوه روزمرگی گم کرده بود.

سلام !

سلام برای من !
سلام برای ما !
سلام برای روح !
سلام برای زمین!
سلام برای کائنات !
سلام برای همه چیز !
و . .
سلام برای خـــــــــــــــــــــــدا !

ممنونم همه !
ممنونم گــیـتا !
ممنونم نسرین !
و . . .
ممنونم خودم !



lundi, décembre 10, 2007

"چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم "

بیدارم و خوابگردی ام را به رخ روحم می کشم.
تو چه می دانی؟
همه چه می دانند؟
من هرگز اینقدر ساکت نبوده ام.
من هرگز خود سکوت نبوده ام . . . . و حالا هستم.

حالا جریان این سکوت به کجا می کشد؟؟ کسی نمی داند! من نیز هم !!



dimanche, novembre 04, 2007

man va booda

che chiz baes mishavad ke men benevisam hanooz?



mercredi, septembre 26, 2007

گاهی که توی غربت این مکان لعنتی ، توی حرم شرجی اش دلم می گیرد به بغض ، یادم نمی آید این منم که معماری را پرپر می کنم یا این معماری است که دل مرا پرپر می زند.
چه فرقی می کند اما؟
بعضی از آدمها برای غربت و تنهایی آفریده نشده اند.
بعضی از آدمها اصلن آفریده نشده اند.
من دلم گرفته و وقتی کتاب کوچک بودا را از هتل می دزدم فکر می کنم آیا یک مجسمه ی بودا بهتر از یک کتاب بودا نیست؟؟



dimanche, août 12, 2007

خواب دیده ام از راه می رسی.توی چشمهایت سیاهی براق شب های بی تو بودن . . .
دلداری ام نده از کابوس بی تو بودن همیشه.من زجر را عادت کرده ام ریخته ام
توی خونم که بیاید و برود و با جریان آرامش اعصاب مرا تخدیر کند.
من از بغض کلافه نمی شوم ، من از آسمان کلافه می شوم که نمی بارد.
همین!



samedi, juin 30, 2007

"مراقب گلدون اطلسی باش
یه وقتایی منتظر کسی باش
کسی که چشماش یه کمی روشنه
شاید یه قدری ام شبیه منه "



vendredi, juin 29, 2007

جایی هست که اگر دستهای مرا نگیری من پرتاب می شوم و دیر بالا می آیم.
جایی هست که اگر دستهایم را می گیری من سقوط می کنم و دیگر هرگز بالا نمی آیم.

دستهایم را نگیر !



samedi, juin 23, 2007

نوشته بودم :
جهان بدون تو کره ای خالیست که جز چند تیله ی رنگی تویش هیچ چیز نیست.
اما اینبار این منم که می روم. این منم که می روم.

می نویسم :
دستهایم را دور گردنت حلقه می کنم.
کاش مرا با جنازه ی تو می سوزاندند.



lundi, mai 07, 2007

خسته ام و آنقدر دلم شکسته که نمی توانم تاب بیاورم.
می خواهم بازت گردانم توی تابوت خودت.
من نمی توانم بی تو بروم.
مرا ببخش که نحیف ترین شانه های جهان را به تابوت تو هدیه می کنم.تو انتخاب کردی اما. تو خواستی زنده بودنت بی من باشد.بی آنچه من نامش را عشق دیوانه وار می گذارم.
مادلن !
مادلن من !
بی تو ماندن من مرگ است و تابوتت را به دوش کشیدن هم مرگ. بگذار تا مردنم با تو بمانم. بگذار برای تو بنویسم که این نفس بیشتر بماند توی سینه و بعد یکهو بالا بیاید از حنجره و . . . . تمام.
مرا ببخش مادلن.
من نبودن تو را تاب نیاوردم هر چه جنگیدم.
من زنده بودن و با من نبودنت را نمی خواهم.
نامش را خودخواهی بگذاری اگر بی انصافی.
تو را به دوش می کشم دوباره و با تو می میرم.
همین!



vendredi, mai 04, 2007

من خواب دیدم می خندم دارم با تو.
من خواب دیدم می خندی داری به من.
من خواب دیدم جهان تاریکه ای بزرگ بود و دستهای من سفید بود و تو با من نبودنت را می خندیدی.
من خواب دیدم . . . .
مادلن زجر کشیدن مرا تاب نیاور !
مادلن . . . . !!!



lundi, avril 30, 2007

مادلن . . .
مادلن !
من اینجا نشسته ام زخمهایم را می لیسم که بتوانم باز توی چشمهایت نگاه کنم.
من دارم مرگ را خلاصه می کنم در نفسهایم که تو فکر کنی من زنده ام.
خسته ام مادلن.
تو را به چشمهای پلنگ . . .
مر آرام بخواه !
مرا - رام بخواه !



vendredi, avril 13, 2007

می پیچانم خودم را در حلزونی نگاههای نگران تو و می دانم این خواب که می بینی تعبیرش منم در رویای خلاصی ....
باور کن اگر دستهایت نبود من از پا می افتادم.
باور کن اگر سکوتت نبود من لال می مردم.
باور کن اگر تو نبودی ....
اگر پریده رنگ ترین موجود جهان هم شوم ، من رنگ خاکستر نمی شوم.
دستهایت مرا رنگ می کنند.
امشبم را آبی بخواه ستاره ی صبح !



jeudi, mars 29, 2007

شاهد دستهایم باش بانو که خواب آتش دیده باشند انگار، کلافه ی آب می شوند.
من با خودم حرف می زنم سالهاست.
هی تو ؟
زبانم را می فهمی؟؟



dimanche, février 11, 2007

دستهایم نمی خواهند کاری کنند.
من عشقم را گم کرده ام.
کاش دیگر پیدایش نکنم.
آنقدر پیدایش نکنم که این عادت عاشق بودن برای همیشه برود.



dimanche, janvier 28, 2007

"هل من ناصر ینصرنی "

کجاست ؟
کجاست ؟

عزادارم !


آمده ام که ننوشتن را بنویسم.
بنویسم که تا کتابهایم تمام نشود قلمم شروع نمی شود.
بنویسم که تا خواندنم به نتیجه نرسد نمی نویسم.
امتحانها عمر آدم را تلف می کنند. و مهم نیست چقدر از خواندن همیشه لذت برده ایم.
همین!



dimanche, novembre 26, 2006

صدای گنگ من در ثانیه ها گم می شود.
جایی از خودم جا مانده ام.
به زخمهای کشورم فکر می کنم وزمانی که باید صرف نوشتن شود و حرام دویدن می شود.
فرهنگ من جایی مرا جا گذاشته است مادلن!
آنوقت من به این فضای محروم فکر می کنم و دستهایی که نوشتن را درد می کشند و ضرورت زیستن که مرا تا انتهای فصل سفید به خود می خواند.
کاش بشود روی برفها بدویم امسال.
کاش برسم به خودم.
کاش کتابهای اجبار ، به انقیاد آرزو نرسد.
کاش تو با من بمانی.
کاش من خودم را بنویسم مادلن.
کمکم کن!

من نیاز دارم که بگویم . . . .



samedi, novembre 11, 2006

" دیر آمدی ای نگار سر مست .... "



jeudi, septembre 14, 2006

من هر چه می کشم از دستهایم و زبانم است مادلن.
این را تو خوب می دانی.


بریده باد!



dimanche, septembre 03, 2006

چشم.گوش و بينی هم!
نوشتن جذام است.
انگشتانم خرده می شوند...من فرو می ريزد.
چگونه بگويم؟
- من جذام فکری دارم آقایان!



vendredi, juillet 28, 2006

هیچ چیز در بودنت نیست که بخواهم و طلب کنم با تو بودن را.

جوری اجبار اما انگار مرا به تو می کشد هنوز . . .



dimanche, juin 25, 2006

وقتش رسیده باشد شاید که بیدار شوم و تو را ببینم که روی مد رودخانه رفته ای و دیگر هیچ تابوتی نیست که به کشیدنش محکوم کرده باشم خودم را.
مادلن ! تمام روزهایم را باید با عذاب بودن تو بگذرانم که نخواستم باور کنم مرگت را و تو غره تر شدی هر روز و من دیوی شدم که مرگت را هر روز باید به گردن بگیرم.
من تو را نکشتم مادلن !
وقتی من آمدم تو مرده بودی. من عاشق یک مرده شدم و هیچ چیز نجاتم نداد.
تو را در خواب ، وقتی لباس حریر صورتی پوشیده بودی کشته بودند . اینها که روی گردن توست جای دسهای من نیست مادلن.جای دستهای من نیست . باور کن.

برای کدام مرده ای فرق می کند که چه وقت ، کجا ، یا توسط چه کسی مرده است؟ چرا برای تو فرق می کند؟ چرا مرا مقصر می دانی وقتی من حتی نبوده ام؟

باید می گذاشتم به خاکت بدهند. باید می پذیرفتم ماهی یکبار بیایم با گل سر خاکت و بگذارم مرده باشی.
باید می خواستم عاشق مهربانی باشم و روی گورت باورم کنی تا توی آغوشت.

مرا به خاک کشیدی مادلن!
مرا با این عشق مصموم به خاک کشیدی.
من زبانم بسته بود. من دستانم بسته بود. من چشمهایم بسته بود.
من از تو غول مهربانی ساخته بودم که تلخ بود مادلن. تو تلخ بودی. تو تلخی و من پشیمانی دردناکم را کنار تابوتت می گذارم و هر روز به دوش می کشم و دیگر نمی توانم برایش کاری بکنم. چقدر سخت است که بپذیرم اما من نمی توانم برای خودم کاری بکنم و هر روز تند تری و تلخ تری و من گاهی تلخی ات را بالا می آورم بی آنکه حرفی زده باشم و یا چیزی . . .

خسته ام مادلن !
من از این لجنی که به نام عشق توی حلقم می ریزد متنفرم.
من هر چه بیشتر سکوت می کنم تو بیشتر فریاد می کشم و حالم از سکوتم به هم می خورد.

شاید یک روز بشود صبح که بیدار می شوم تو را آب برده باشد.
آنوقت یک عمر – بی آنکه صدای فریادهای کذایی ات را شنیده باشم – فرصت دارم برایت عزاداری کنم.
این عالی نیست؟!



mercredi, juin 21, 2006

من به درد کشیدن در رویاهایم بیشتر از لذت بردن در آن عادت دارم مادلن!
من شکنجه ی معشوق را در خواب می پرم.
مرا از مرگ خودم نترسان!

کسی که در تابوت می خوابد،هراسی از رویای مرگ ندارد.

اینها واژه بازی نیست.اما تو فکر کن من دروغ می گویم.

هیچ چیز مهم نیست .
مهم ، خیلی مهم تر از همه ی اینهاست!
باور کن!



vendredi, avril 21, 2006

دلم می خواهد بیایم و توی گوشت بزنم.
شاید اینطوری عقلت سر جاش بیاد و .... مثل آدم زندگی کنی.
همین!



jeudi, mars 16, 2006

آسمان برق می زند
اشک از چشمانم فرو می ریزد!


یادم می آید که من مونولوگ نیستم.
من گاو مونولوگم!





lundi, novembre 14, 2005

اینجا، من در قعر فرانسه ی خود ساخته ی خود، خواب کودکی های زنی را می بینم مدام که توی رگهایش خون شرقی اسطوره های ایرانی جاریست.
بخند!
من اما حتی خواب باکرگی معصومی را می بینم که در تلاطم غرب خوردگی دردناکش،هنوز نفس می کشد.
رویای تحمل ناپذیری که کسی شبیه من تمام لحظات بیداری اش را به نوع حقیقی اش معتاد است.

فکر می کنی از هرزگی های مطرود من چیزی در ذهن خیابان گنگ خواهد ماند؟
فکر میکنی کوچه ی دیشب، آمدن امروز مرا منتظر خواهد شد؟
فکر می کنی وطن سیاهپوش من،کودکی تباه شده ی مرا در زیر شعار و بمب و موشکباران وتحریم و تظاهرات ضد فلان کشوری .... به خاطر خواهد آورد؟

باید افتخارات شرقی خویش را کجا بگذارم؟سهم به اشتراک گذاشته ام را از پای شکسته در صخره های قلعه بابک،خاطرات خیسم را درعاشورای صحن امام رضا، بی اعتنایی مرموزم را کنار آرامگاه نادر شاه و فردوسی،احساس خواب آلوده ام را در پله های تخت جمشید .... من این نژاد برتر را به که ببخشم که از خون نقاش و حکیم و فیلسوف زاده شده ام در آغوش مام سرزمین خورشید....؟

مرا ببخش فرهنگ کمرنگ شده ام درغم نان!
مرا ببخش فرهنگ ذلیل مانده ام درادعا و خودخواهی!
مرا ببخش فرهنگ مظلوم شده ام در انتلکتوال های نماشی و بورژوازی های تشریفاتی!


اینجا،در قعر فرانسه ی خود ساخته ی من،تمام بی کسی های آن زن رویایی ،در تبلوری از ژستهای فرهنگ دوستی ،بوی خیابان و درد می گیرد.
اینجا،در قعر فرانسه ی خود ساخته ی من،جور غریبی از خود گم کردگی من جاریست.
بخند!
من اما بوی رویاهای یک انسان شرقی را می دهد شبهایم – هنوز !



dimanche, novembre 06, 2005

چگونه در بستر رویاهایم خواب انسانی را باید ببینم که بیداری ام را هرگز به بازدمهایش آلوده نکرده است؟
اما من تمام این روزها خواب تویی را می بینم که با من مهربان شده ای.و این هرگز در بیداری ام رخ نداده است.
عجیب....!



samedi, septembre 17, 2005

بازگشت ستاره ها...



dimanche, septembre 04, 2005

از همه چیز بیزارم کرده ای.
حق دارم نخواهم تو را ببینم.نه؟



samedi, août 20, 2005

- چه بازی هایی سبکی بود که مرا تویش کشاندی مادلن.چه قمار پوچی.


سادگی مرا ببخشید بالاترین!
سادگی مرا که کودکانه خیال باطل با شما بودن را در ذهن خام می پروراندم؛
سادگی معصومانه ی کودکی بی سرپرست که شاید بی ادب و شرور باشد اما هر تازه واردی را،بی توجه به شان و مقامش،صادقانه،به جای مادر می گذارد و کودکی هایش را،هرچند وقیحانه و پلید،با او قسمت می کند؛
کودکی هایی که به دامان هر کس و ناکسی گره می خورد که "مادر من می شوی؟؟" و هرگز "نه" نمی شنود و هرگز هم کسی مادر او نمی شود.
سادگی مرا ببخشید بالاترین!
وقاحت پریدن با عقاب را بر گنجشک احمق ببخشایید که برایش فنا شدن در اوج مهمتر بود از شکستن بال و پر،در پنجه ی عقاب.
عقابی که بالاترین است.که نیازی ندارد بالاتر از این برود.که نباید کسی به اندازه ی او بالا بپرد.
فرو شکستن گنجشکان لاجرم است:
"نیش عقرب نه از ره کین است
اقتضای طبیعتش این است"
سادگی مرا ببخشید بالاترین!
فقیر گرسنه چه می داند این درب را شاه خواهد گشود یا کنیز؟چه می دانستم من که همچو شمایی را خواهم آزرد با کوبه ی نحیف دست ضعیف!؟
طاقت گرسنگی بود که از کف می رفت و شعور دانایی که همچو شما،بالاترینی را بیازارد ضربه ی من به در خانه ی چون شما پادشاهی.
سادگی مرا ببخشید!
شما از جنس نور بودید.
من خواب دیده بودم انگار که رسولی زاده خواهد شد از جنس خاک،و دستهای مرا به سوی آسمانی دراز خواهد کرد که در آن بی نیازی مطلق،رسولش هنوز از جنس خاک است.
خواب من تعبیر نداشت.
من اشتباه کردم.بر من ببخشید.
به این شرم ببخشید گناه مرا،هرچند بزرگ و نابخشودنی که کسی،خسی،بالاترینی چون شما را همپایه ی دونمایگی خویش بداند.
سادگی مرا ببخشید بالاترین!
سادگی مرا ببخشید.
….

..
.

- من تمام دستهای بازی ات را به تو واگذار می کنم مادلن.پذیرش باخت برایم ساده تر است از ادامه ی وقیحانه ی بازی ای که برنده اش از ابتدا "تو" تعیین شده ای.



«
.... آنوقت
تابوت را به آب می سپارم.
حالا تا همیشه وقت هست تا گریه کنیم.
جایی برای گریستن را به من نشان بده.
من کوچ می کنم!!
»






* " …. و آنگاه از خاکستر او، ققنوسی دیگر زاده خواهد شد …."



mercredi, août 17, 2005

کلونی بزرگ آبزیان....
من از خواب نهنگ هم می لرزم....
بغلم کن!



lundi, juin 20, 2005

سرم را ميان دستهايت مي گذارم.
بالا نشسته اي و كوتاه مانده ام كه لبهايم به دستهايت برسد.
من و بغض سراسر كه تو نمي فهمي.
من و عشق هميشه كه تو نمي داني.
من و بوسه بر دست تو كه نمي بيني.
تو نمي بيني!
دوست داشتنم را نمي بيني و من همچنان دوستت دارم.



mercredi, avril 13, 2005

تا بداند كه شب ما به چه سان مي گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسيارش ده ....

مادلن!
بگذار گاليله هر چه مي خواهد بگويد،جهان من حول محور توست اگر مي گردد،اگر بگردد،اگر مي گرداني....
دوست داري عاشقانه ترين بوسه ي جهان را ميهمان لبانت كنم امشب كه مست توام؟


بچرخانم غزلبانو ....!
بگردانم غزلبانو ....!

گاليله ي من!!
گاليله ي من!

Mon Amoure ....!



mercredi, mars 30, 2005

سارينا!
سارينا!
چقدر بغض توي گلويم هست سارينا!
تنهايي من و تو آنقدر شبيه است كه گاهي فكر مي كنم تو بزرگترين كاشف اسرار مني.كاشف همه ي آنچه نمي گويم،كاشف همه ي آنچه مي گويم.كاشف درد لايزالي كه مدام فقط از بي كسي ست كه توي سينه ي آدم مي تواند بپيچد و مي پيچد.
خوشبختي هاي كوچك من و تو كه در نگاه آدميان جا مي گيرد،به سخره ي هم آنان تن مي دهد،باز به نگاه ايشان باز مي گردد....چقدر ساده ايم ما.تو و من!
توي تمام بغضهاي كوچك و بزرگم ،تو جايي داري.يقين دارم توي بغضهاي كوچك و بزرگت جايي دارم.نقطه ي اشتراك من و تو هم همين يغض است كه مماس هم مي شود.ما، تو و من،حتي از تنهايي هم سهمي نداريم.حتي از اشكهاي هم كه گونه ي بيشتر كوچه ها را تر كرده تا همين حالا.... من و تو از غربت هم حتي سهم نداريم.انگار من از ديار تو،در شهر من – تو،از ديار من در شهر تو .... وجه اشتراك ما،لهجه ي گنگ ماست كه دركمان را حتي براي خودمان مشكل مي كند.مي بيني؟!
تمام راه به تو فكر مي كردم. به اشكهايي كه مي شد من هم روي شانه ي تو ببارم و روي آسفالت كوچه ريخت.
تمام آن سرپاييني به تنهايي چشمهايم فكر مي كردم.حتي به چشمهاي تو.
نگراني دو حدقه ي خالي،خشك،خيره به جاده ي آمدن كسي كه كَـَس من نيست.كسي كه خاطره هايش را با او تقسيم مي كند،خنده هايش را با ديگران و خشمش را با من.
تمام آن سرپاييني از خودم متنفر مي شدم.از همه،از كوه،از سنگ،از پاهايم كه مي آمدند و سكوتي كه بيشتر از گفتن هميشه رسوايم كرده.
سارينا!
من حتي مثل تو زيبا نبودم.من مچالگي صورتم را گاهي توي چشم آدمها پيدا مي كنم.بعد مي خندم من سارينا.مي خندم و اشكهايم روي صورتم سر مي خورند.
سارينا! ساريناي تنهاي ديرآشناي من!
اين آدمها يادشان نيست چه وقت شادي را از من و تو گرفتند،اينها دوست دارند شاد باشند.چهره ي من و تو،با اين همه اندوه،با اين دوست داشتن كه همه ي شادي اش،همه ي دلتنگي اش را اكسير مي كند توي يك نگاه،اينها را غمگين مي كند.اينها به تو و من حق نمي دهند از بي حرمتي هاشان ناراحت شويم.اينها راه گله را با همان بغض توي گلوي ما بسته اند. و من حتي گاهي براي گلوي تو هم گريه مي كنم.
وقتي راه مي روم اشك ريختن برايم ساده تر مي شود.انگار يكجور ريتم،يكجور ملودي محزون توي قدمهايم باشد.
جلوتر كه مي روم انگار تمام اين اندام واره ها اين لغض را داد مي كشند.عقب مي مانم و ميبينم چگونه تمام لاف دوست داشتن كمر آدمها را خرد مي كند.
سارينا ! بگذار ننويسم كه چگونه توي اين كثافت دوست داشتن غوطه ورم وشانه هايم چقدر هر روز ناتوانترند به تحمل آنچه نامش را به غلط عشق گذاشته اند.اگر عشق اينقدر كثافت است،من عاشق نيستم سارينا!مثل تو كه نيستي.من عشق را مثل اين آشغالها به بازي هاي پست نمي كشانم.من عشق را كالاي بازار كساد اين نامردانگي ها نمي كنم.من از عشق زورق نمي سازم به تحمل بار خودخواهي ام.لذت طلبي ام.خود بزرگ بيني ام.
دوست داشتن براي ما هرگز اثبات توانايي هايمان به خودمان و ديگران نبود و براي خيلي ها هست.
عشق براي ما گشودن تلنبار عقده هاي رواني نبود و براي خيلي ها هست.
خواستن براي ما مشمول بي تفاوتي نمي شد،اينها مي خواهند چه چيز را به ما اثبات كتتد سارينا!من خسته شده ام.من خيلي خسته شده ام.آن آتش مقدس كجا رفت؟كجا رفت؟
چقدر سراب اينجا هست.من چشمهايم به اين دوگانگي ها عادت نمي كند.من دروغ آغوش او را دوست ندارم.من اين دلتنگي هاي تاريخ مصرف گذشته را مي بلعم و فاسد شدنشان را توي جوارحم احساس مي كنم.
همه چيز در هاله اي از حقيقت پنهان است.انسانها براي اثبات بزرگترين دروغهايشان شمشير مي زنند.
تو و من بازي را باخته ايم.
من تنهاتر از هميشه ام.
تو مثل هميشه تنهايي.
جايي،لحظه اي از خلوتت را با من قسمت كن.
من جاي امني براي گريستن را التماس مي كنم.
سارينا!
سارينا!
...
..
.
.



vendredi, mars 25, 2005

بيگانگي نكن مادلن!
مثل ديوار كه پنجره را،مثل پنجره كه پرنده را....
من تو را مثل چشمهايم دوست مي دارم.



mercredi, mars 23, 2005

براي دانستن زمان مرگ من ، به انتظار نمان كه سنگ قبرم را بخواني،فقط به پاييز رجوع كن.مثل من كه براي زمان تولد تو بها ر را مبدا زمان مي كنم.
بديهي ست كه مرده ها روز تولدشان را فراموش كنند اما تو ....مرده بودي يا نبودي نمي دانم،اما روز تولدت را يادت بود.يادت بود با بهار بايد به دنيا آمد.يادت بود طلوع شكوفه هاي سيب طلوع توست.يادت بود.براي همين است مه مرا مي آوري تا در اين تابوت را گشوده باشم و مثل پرنده ها آزادت كرده باشم.پرت داده باشم توي هوا.لاي ابرهايي كه مرا ياد خودم مي اندازند كه چگونه عاشق آسمانم كه تويي.
مادلن!تولدت مبارك!



vendredi, janvier 21, 2005

زبانم حالا دارد با وا‍‍ژه هايي خو مي كند كه گوشهايم سالهاست براي نشنيدنشان خود را حلق آويز سكوت كرده اند.
بدون من به كسي سخت نمي گذرد،بدون همه اما زندگي من عبور تدريجي مرگ مي شود.
همه ي آدمها نمي توانند با هم ايراد داشته باشند.آدمها نمي توانند همگي با هم، بد باشند.پس منم كه بدم.
پس منم كه جايي از زندگي،در يك گذر توي يك راه جنگلي جا مانده ام.راهي كه گذر اساطير حالا ديگر يافتنش را ناممكن ترين اصل حيات من كرده است.
همه چيز در فرار من خراب شد.رجعت من به سوي تو، سينارتا ،هبوط دردناك آدمي در صحراي بي آب دنيا بود از بهشت!
لجبازي ذهن براي به خاطر داشتن جزئيات مرگ تو، همه چيز را سياه كرد.مي بيني؟!
حالا نمي تواني بداني چقدر خسته ام.
از اين سياه ديدن.سياه شنيدن.سياه گفتن.
نمي داني چقدر حالا حتي از كشيدن لاشه ي خودم بر شانه ام دارم احساس شرم مي كنم.
حالا وقتش نرسيده آيا كه كفن مرا متر كني؟حالا وقتش نرسيده كه به جاي سنگ مزمهل زيستن نامشروع اين آميبها توي ياخته هايم،سنگ قبر خودم را به سينه بزنم؟
حالا وقتش نشده يادم برود چقدر دوست داشته شدن كثافت من توسط اين آدمهاي مشمئز كننده ،از عاشقي هاي خودم دردناك تر بود برايم هميشه؟
چقدر دوست دشتن شما مرا معذب كرد هميشه بانو!
چقدر دوست داشتن شما مرا از انچه بودم دور كرد هميشه مادلن!
چقدر آدمها مرا با منت دوست داشته اند هميشه!
چقدر مقام عاشقي به هجوم كتابهاي نخوانده ي آدمها -تو - تنزل كرده ،مادلن!
چقدر من به تو سقوط كرده ام!

دستهايم را تهديد كرده اند.
آزادي من لغت موهومي بود هميشه كه استفاده ي تزئيني داشت هميشه.آزادي مرا كساني توي جعبه هاي تور و پولك مي چپاندند كه "دوستت دارم" را سرودي كرده بودند مخملين!
دستهايم را تهديد كرده اند كه تيشه به ريشه ام مي زنند اگر از بغض و تنهايي و تقصير حرف بزنم.
مرا به دهان پارگي قلم تهديد كرده اند كه نگويم.كه ننويسم.
دهانم را به فحشهاي ركيكشان آلوده اند.
مرا به كثافت كشيده اند، براي چه بمانم؟

خسته ام سينارتا،خسته!
از هجوم سيلي هاي خشم خودم بر چهره ي خيس خسته ام.
از تلنبا راين همه حرف پشت اين تيله ي كوچك كه انگار بلعيده ام خسته ام.
از اين همه سال كه زمان را به سرودن مرگ سپردم و نمردم خسته ام.
من از خودم شرمنده ام مادلن!
من از اينكه نمي توانم تنهايي ام را بنويسم از خودم شرمنده ام.
من از اينكه آنهمه زندگي را صرف تقبيح مرگ كرده ام كه حالا مرگ را آرزو كنم شرمنده ام.

صندوق كوچك تو براي دو نفر تنگ است سينارتا!
بگذار جاي ديگري را برگزيده باشم.جايي كه بلند باشد و يادم برود چقدر هميشه از ارتفاع ترسيد ام.
جايي كه دريا باشد و فراموش كنم چقدر هميشه از آب وهم كرده ام.
....
خوابم مي آيد عزيزم،خوابم مي آيد.
من سالهاست مرده ام و برگي از درخت كسي فرو نيفتاد حتي از نبودنم.
شرم مي كنم كه بگويم گاهي من فقط زندگي كرده ام چون نمي خواسته ام مرگم توي چشمهاي كسي اشك بنشاند آنگونه كه مرگ تو زندگي مرا در اشك غوطه ور مي كرد مدام.
حتي بيشتر هم شرم مي كنم كه بگويم احساس خوبي هاي مداوم من خيلي وقتها بخاطر اين بود كه كسي كه دوست مي دارم،نبودنم را دلتنگ شود و نشد.
هيچكس براي دستهايم دلتنگ نشد.
من باز مهربان ماندم و هيچكس ياد چشمهايم نيفتاد كه دلتنگي را مي گريستند.
هيچكس ياد لبهايم نيفتاد وقتي دوست داشتن را توي حلقوم بي تفاوتي آدمها مي ريختم.
هيچكس ياد من نيفتاد و من هنوز پرم از مهرباني هاي بي ثمر.از عاشقي هاي دردناكي كه ناخنهايم را دانه دانه كشيده اند و سلولهايم را دانه دانه كباب كرده اند و از قلبم ريسماني ساخته اند براي آويزان كردن حرفهايي كه گوينده شان من نبودم هرگز!


بي رحمي تو،بي رحمي زمانه نبود مادلن!
همانطور كه دلسوزي تو، رئوف بودن روزگار را برنمي انگيخت.
قرنها از همه گريخته بودم كه دلسوزي آدمها شاملم نشده باشد مادلن و تو تمام اين جاده ها را بي رنگ كردي با ترحم نفرت انگيزت.
جايي ديگر براي ماندنم نمانده.
هرگز فكر نمي كردم دوست داشتن و ترحم آوردن در يك راستا باشند.
و دستهاي من معصومانه فقط براي مهرباني دستهايي بي طاقت بود كه هجوم تلخ ترحم بودند به شانه هاي من وقتي مرده ي سينارتا را مي كشيد.

ذهن استدلالگرت را بيرون بكش از آن صندوق چوبين و اين متقالها را متر كن.
نبودن من براي هيچكس تلخ نيست آنقدر كه بودنم براي خودم.
حالا وقتش رسيده كه شوري مرگ،روي لبان من هم بنشيند مادلن و توي اين قضايا،بي تقصيرترين مرده ي جهان بودي.
اين اشكها همه اش حلال.
سپاس آن همه دلسوزي مشمئز كننده را هم حواله ي آن دنياي ما كن!

"
فقط چهره ی آن زن، با آن چروکهای ریز صورتش، که بالای سرم خواهد گریست،بچه که بودم مادر صدایش می زدم،کمی سنگینم می کند.همین.
دیگر هیچ چیز نیست.
هیچ چیز ِ هیچ چیز!
ساعتم را باز می کنم و توی آب می اندازم.آرام می گوید: "لـــوپ". و فرو می رود.میشد هم که دستم بماند.اما آدم چپ دست،با ساعت توی دست راست .... همه چیز را ممکن بود به هم بریزد.البته نگران نباش.پشت و رویش به یکی از آن مارکهای مثلا قیمتی آراسته ست.بعدن بیا برش دار.قسم می خورم خراب نشده است.مال تو باشد.
این هم گران ترین چیزی بود که داشتم.
تیغ را - عمودی - روی خط برجسته،زشت و سبز رنگ دست راستم میگذارم و کمی فشار می دهم.بالا و پایینش مثل شکلاتهای بچگی ورم می کند.کمی هم قرمز می شود.شاید خراشیده یا ....نه،فقط کمی خراشیده.همین.
تیغ را پرت می کنم توی آب.همان رو می ماند.
دلم می خواهد روی صورتم جای زخم باشد.اصلا نمی دانم چرا.تیغ را برمی دارم.شروع می کنم به کشیدنش روی صورتم.روی سینه ام.بازو هایم.
دلم می خواهد بکنمش توی چشمم.جرات نمی کنم.
زخم....زخم....
خون دارد توی آب می چکد.آب دارد صورتی می شود.چه احمقانه.
چهره ی بی دماغ.چه خنده دار.اینطوری دوستم نداری مادلن؟
مهم نیست.تو هیچوقت دوستم نداشتی.هیچکس نداشت.من اصلا به خاطره ها مومن نمی شوم.هیچوقت.من اصلا مومن نمی خواهم که بشوم.به هیچ چیز مادلن.به هیچ چیز.
دلم نمی خواهد خودم را نگاه کنم.
تیغ را روی همان خراشیدگی می گذارم.می سوزد.از فشار خون نیست.خون صورتم می چکد و می سوزاند زخمها را.

راستی چرا خون شور است؟
کمی بیشتر فشارش می دهم.
یکنفر فریاد می کشد انگار درست از توی یاخته های من که: تمامش کن لعنتی!
دستم را زیر آب می برم .... اصلن درد ندارد ....آب دارد چه قشنگ می شود میبینی؟
من عاشق رنگ قرمز بودم.فهمیده بودی هیچوقت؟همانطور که نفهمیدی چقدر آبی روی من همیشه تاثیر می گذاشت.
آب دارد قرمز می شود.چشمهایم آبی.
این دوتا همیشه به هم می آمده اند.نه؟!
آب قرمزتر می شود.
قرمزتر با لخته های خون دلمه بسته ....
قرمزتر با یاخته هایی آویزان ....
قرمزتر ....
قرمزتر ....

صدای زجه ات می آید مادلن.
صدای زجه ات مرا می خنداند مادلن.
چشمهایم بسته می شوند و ....چهره ی زنی که با آن چروکهای عمیق صورتش،بالای سرم -آرام - می گرید، بیشتر از هر چیز آزرده ام می کند.

شب بخیر عزیزم.
شب بخیر!"




پايان


" من مثل دانش آموزي كه درس هندسه اش را ديوانه وار دوست مي دارد،تنها هستم!"
-فروغ-



jeudi, janvier 20, 2005

مرا ببوس.
لبهاي مرا ببوس.
لبهاي تشنه ي مرا ببوس!

"اگه چشمات بگن آره ...."



jeudi, janvier 13, 2005

آيا جهان ما
در عبور بي وقفه ي خويش
چيزي شبيه دلتنگي امروز مرا براي تو
به ياد خواهد آورد؟
- گمان نمي كنم!



lundi, janvier 10, 2005

نشسته ايم روي ريل در انتظار يك قطار
نشسته ايم تا مگر تمام گردد انتظار
چقدر حوصله كنيم؟چقدر؟خسته ايم
چرا نيامد اين قطار؟چرا نيامد اين قطار؟
***
هنوز قطار مرگ نيامده براي من
بزن ابوعطا،سه گاه،بزن براي من سه تار
سه تار مي زني ولي يواش گريه مي كني
و من سوال مي كنم: چگونه است انتحار؟
مرا نگاه مي كني ميان اشكهاي خرد
جواب مي دهي به من درست مثل انفجار
***
قطار مي رسد ولي تو همچنان نشسته اي
و من فرار مي كنم.فرار مي كنم.فرار
قطار نعره مي كشد،تو را مچاله مي كند
و من نگاه مي كنم به لحظه هاي احتضار
تن تو خرد مي شود ميان چرخها و ريل
غروب مي كني ولي چقدر پاك و با وقار
سر تو له شده ولي دلت هنوز مي تپد
دلي كه بسته اي به من،دلي هميشه داغدار
ز چشمهاي له شده بلور اشك مي چكد
دوباره گريه مي كني دوباره مثل آبشار
***
نشسته ام بدون تو به روي ريلها مگر
قطار ديگري رسد،دگر نمي كنم فرار



dimanche, janvier 09, 2005

معشوق توي صندوق آنقدر گرفتاري دارد كه آدم را خسته كند.
تو آنقدر سر و صدا داري كه آدم را رسوا كني.
دوست داري بروي قدم بزني؟خب برو.
و ديگر هرگز بازنگرد مدلين!
ديگر هرگز بازنگرد!



lundi, janvier 03, 2005

چقدر اين روزها تماشايي شده اي مادلن....
آنقدر تماشايي كه نمي توانم بنويسمت حتي.



mercredi, décembre 22, 2004

Elle tu l'aimes si fort si fort
Au point, je sais que tu serais perdu sans elle
Elle tu l'aimes autant je crois que j'ai besoin de toi

Moi j'enferme ma vie dans ton silence
Elle tu l'aimes c'est toute la différence

Plus ma peine grandit en ton absence
Plus tu l'aimes c'est toute la différence

Elle tu l'aimes si fort si fort
Au point, je sais que tu pourrais mourir pour elle
Elle tu l'aimes si fort, et moi je n'aime toujours que toi



mardi, décembre 21, 2004

گروچو ماکس:
راهی برای فهمیدن درستکاری فرد وجود دارد؛ از خودش بپرسید! اگر پاسخ مثبت داد می فهمید که ناصادق است.




dimanche, décembre 19, 2004

مادلن؟
دوست داشتن تو براي من جوري تخيل دور است.
تو فكر نمي كني دوست داشتن من براي تو رويايي دست يافتنيست؟



vendredi, décembre 17, 2004

مي خندي!
صداي خنده ات توي نگاهت استتار جوري چشم غره است توي كاسه ي خون.
صداي خنده ات توي گوش ثانيه هاي زماني در ازل گويا جاري باشد.يا در زماني كه نيامده هنوز.
و من انگار سالهاست توي خنده هايت با تو بوده ام كه هر وقت مي خندي چهره ي خودم را در بهت خاطراتي پيدا مي كنم كه وقتها از سالروز تولد من دور است و نزديك نيست.
مي خندي و صداي خنده ات را در هياهوي باد مي شنوم كه دارد مي وزد از سرشاخه هاي دور بغضي كهن.بغضي كه پريان دريايي روز ابتداي خلقت ،آنرا در اعماق اقيانوسها گريسته اند و فقط گريسته اند.
صداي خنده ات انگار ....

بخند!
تو فقط بخند،بغض اساطير!



lundi, novembre 29, 2004

هلنا!
تو تنها مرده ای هستی که هنوز به قبر سیاهت وابسته ی بغضم.
سالمرگت را هنوز به خاطر می آورم که امروزم را تنهای تنها می کند از آدمهایی که هیچکدام نشد که بویت را بیاورند.نشد هلنا .... نشد.
حالا هشت سال می شود که در بغض آن همه نگریستن من دفن آن کفن شدی که سالهای متمادی قرار بود توی نفتالینها بخوابد تا نسوجش آماده ی پذیرش خاک و سنگ بشوند.
حالا هشت سال می شود که باد،تنت را از زمین کند و روحت را من حالا سالهاست انگار توی چشمهایم دارم می برم که همه معترف شباهت نگاهمان باشند و توی صدایم،تو باشی که با همه ی لطافتت ،با مردمان سخن می گویی.
هلنا!
جهان من بی تو وقتهاست جهان تابوتهاییست که به انزوای خاک نمی سپارمشان.
تو تنها مرده ای هستی که من هر روز به خاکت می سپارم و تن عریانی ات را در کفن خاطراتم مثله ی زجر نمی کنم.
جهان من بی تو وقتهاست دار زمانهاییست که آونگ می شوند بر شانه ی کلاغهای آذر که مهر مرا برد.به باد داد تا من همیشه سرگردان همه ی بادهای جهان باشم.
جهان من اما هرگز عطر آغوشت را به فراموشی نسپرد.
بوی تلخ کندر که با پوست و گوشت و خون کودکی ام خو می کرد.
بوی مرطوب پودر بچه که شاید تو را به مادری که نبود شبیه تر می کرد.
بوی زنی که من حسود همه ی آدمهای اطرافش بودم ،از آمد تا مــــُرد.
بوی تو،وقتی بیماری منحوس را عقب نمی توانستی زده باشی .
بوی آن شب که می آمدی تا مرا در بغض نبودنت غوطه وراشک نکرده باشی.
بوی تو،از آن همه روز که نبودنت کابوس بود.هست هنوز هلنا.به خدا که هست هنوز.

نه هلنا!
من هنوز تن در خاک کشیده ات را خیس اشک نمی کنم.
من سرم را روی خیال سنگ قبری می گذارم که چهره ات را آن ته های تهش یادم هست با آن گونه ی زیبا بر خاک،که مرگ را در آغوشت خواب کرده بودی.
یادم هست و تمام تلاش من برای ازخاطر بردنت،نفرین شد و ردای جوانی ام را چسبید که محکوم باشم به کشیدن تابوتهایی که تو می دانی فقط که چقدر نحیفی شانه ام را می آزارند می توانند.
من یادم هست هلنا.همه چیز را یادم هست.
یادم هست هنوز تنهایی ام را که هنوز ....
یادم هست هنوز دلتنگی ام را که هنوز ....
یادم هست هنوز عاشقی ام را که هنوز ....
یادم هست هنوز بغضم را که هنوز ....
یادم هست هنوز تیغ مرگت را توی گلویم که هنوز ....
امروز،درست توی سالمرگی که همه بیش از تولدت به یادش می آورند،توی روز تلخی که بیش از همیشه هوایی بغض پخته ی توی گلویم می شوم،توی امروز که قرار بود آذر عشق توی قلبم فرو رود، ....همین امروز به من بگو "من با این همه آذر که همیشه قرار است بی مهر بیایند چه کنم؟"

هلنا!
من همیشه از آنچه نشان دادم، شکستنی تر بودم.




dimanche, novembre 28, 2004

آلما :
به من چيزی بده، تا احساسم را با آن گمراه کنم.يا مرا تا به سرحد مرگ بزن، بکش. ديگر نمی توانم ادامه بدهم، نمی توانم. تو نبايد به من دست بزنی، اين شرم آور است، آبروريزي است، فريب است، دروغ است. مرا رها کن، من مسمومم، بدم، سردم، پوسيده ام. چرا نمی گذارند همين حالا بميرم ؟ جراتش را ندارم ...

پرسونا - اينگمار برگمن






vendredi, novembre 12, 2004

مدلین پرهیزگار من

ما توی گردش زمین آنچه را که کاشته ایم ، درو میکنیم.
فقط آنچه را که کاشته ایم.



mercredi, octobre 27, 2004

کی بود می گفت :
" دنیا شده خراب
موشها می خورن شراب" ؟؟؟



dimanche, octobre 17, 2004

در به دری مرا توی این واژه های گنگ بگرد تا پیدا کنی.
توی خطوط ریز گذرنامه ای سوخته شاید یا برگهای گند گرفته ی شناسنامه ی پاره.
تو مرا در خودم اما جستجو نکن.
تو مرا از خودم نپرس.
تو مرا با خودم نخواه.

دستهایم را بالا می گیرم که ببینی.جای آن همه زخم که مانده باید باشد روی تمام رگهای برجسته ی آبی که امروز درست توی چشمهایم، ناباوری درد را پوزخند همه ی تیرگی شان کنی.
اینها را برای همین نگه داشته ام مادلن! دقیقا برای همین!
بعد دوست داری عریانی ام را توی تن گندیده ات بچپانم که زخمها را باور کنی؟
دوست داری جای این همه خنجر که بر من از نبودنت زخم زده اند را توی همه ی ذهنت فرو ببرم؟
بعد این زخم را بردارم از روی این دست ، بکوبم توی صورتت که جایش همیشه مانده باشد تا یادت نرود باور را به ورطه ی تلافی کشیدی مادلن؟!
تو ناباوری دروغهایت را در حقایق معصومانه ی من به دار تلافی آویزان کردی.
تو مرا بر همه ی این دارها آونگ خودخواهیی کردی که از جنس ایثار من نبود.چه خنده دار!!
بعد من هی روح دهاتی بی نوا را کشیدم روی شانه ی لحظه هایی که باور نمی شدم، تا حالا فقط از آن همه صداقتم ،لاشه ی تو روی دستم مانده باشد که توی چشمهایم خیره خیره سردی دروغ را زل بزنی.
تو ، مادلن،تو!
توی همیشه پرهیزگار من!
توی جامانده از روزگاران کهن عاشقی مختوم!
توی آخرین بازمانده از مرگ من توی روزهای ناباوری!
توی همیشه خوب بر باد سپرده !
توی ناتمام بر دیواره های سخت آن روزها که من از خودم تصویری موهوم می دیدیم با طرحی سیاه از خاطره هایی که مال من نبودند انگار ....

حالا بیا بخواه مرا که توجیه هرزگی زنهایی را بشنوم که صدای لذت احمقانه شان از آخرین لمسهای موهوم هنوز توی گوشهایم زنگ می زند.
بیا بخواه مرا که بدانم کنجکاوی حریص ،از باغ عاشقی من همیشه کدام بهترین میوه را دزدیده است ومن نگاه کرده ام فقط نگاه کرده ام.
بیا مرا بخواه که توی صورتم تیغ بکشی و من چون صورتکهای سفید رقصهای بالماسکه ،طرح همیشگی لبخندی را بر چهره داشته باشم و آسودگی ات را دوچندان کنم که من هرگز اخم نمی کنم.هرگز.هرگز.
تو مرا اینگونه دوست می داری مادلن.نه؟
تو می خواهی مرا که دل بسپارم به این هرزگی ها و توجیه احمقانه ی فعلیت در فاحشگی را بپذیرم؟
تو می خواهی یادبگیرم که شخص را در شخصیت معنی نکنم،فعل را در فعلیت؟
تو می خواهی اثبات دربه دری را در کوله پشتی خاک گرفته جستجو کنم نه در امتداد جاده؟
بگو باید از یک مرده چه چیز را بپذیرم مادلن؟
مرده ای آمیخته با دروغهایی که کاش افشاء نشوی تویشان که یادم نیاید چگونه دستهایت برایم آیه های بهشتی بودند مدلین! کاش افشا نشوی تویشان مادلن .... کاش....

خراب بغضم حالا.
خراب گونه ای از بغض که قرار بود در همیشگی بودن همه ی تلخ ترین تجربه های من منقرض شود و نشد.
نوع نایابی که وفادار حماقتهای من ماند و توی آن همه دویدنهای پیاپی،از پا که نه از نفس نیفتاد حتی.
خراب همان نوع غریب که همیشه تا بخواهی از چشمهایت آویزان اشک نشود،می شود.
همین!



mercredi, octobre 13, 2004

بی تو می میرم مادلن!
بی تو می میرم.
همین!



lundi, octobre 04, 2004

من در خودبینی خودم ،فقط تو را می بینم.
تو در خودبینی خودت،فقط تو را می بینی.
او در خودبینی خودش،فقط تو را می بیند.
ما در خودبینی خودمان،فقط تو را می بینیم.
شما در خودبینی خودتان فقط تو را ....
ایشان .... فقط تو را ....
.... تو را ....
.... تو ....
.... من ....
... من ...
.. من ..
. من .
.
.

.



samedi, septembre 25, 2004

رومن گاری:خدا ما را از شر ناجیانمان نجات دهد! ما خود به تنهایی قادر به نجات خویشتن هستیم. ما بره های بی نوا اگر می بایست به تنهایی در برابر گرگ از خود به دفاع برخیزیم، به سادگی از این ورطه بیرون می آمدیم. اما که ما را از شر چوپان در امان نگاه خواهد داشت؟



jeudi, septembre 23, 2004

مرا دوست ندارد.
مرا دوست ندارد.

آیا زمان آن نرسیده که تو را به آب همین رودخانه بسپارم مدلین و از آیینه ها بخواهم آن من گذشته را تکرار کنند.

سرم را کنار این تابوت می گذارم و یادم می آید تا امروز 28 سال است که نگریسته ام.
باورت می شود؟؟
- بگذار نشود.

من گریه می کنم!



dimanche, septembre 19, 2004

بيا مرا تماشا کن مدلن!
بيا زجه های مرا تماشا کن!
من همينجا کنار رودخانه نشسته ام.بيا!

سکون دربه دری را نگريستن از بالای داری که بايد بر بلندای آن آونگ شده ،ثانيه هايی را بشمارم که از عمر من،به مرگ تو می ريزد توی روزهايی که دارند کم کم سرد می شوند.
دردهای من همه از آن همه خواستن است که توی آن زمستان بايد برای داشتنش داغ داغ می گريستم و او بی رحمانه اشک ريختنم را دوست می داشت مدلن!او بی رحمانه اشک ريختنم را دوست می داشت.

نمی دانم از همين امروز را توی آن سالها تا همين امروز را توی اين سالها چگونه ، چه کسی به سلابه ام کشيد که بيایم اينطور زار و نزار ....

سينارتا! سينارتای مغرور من!
امروز همان روز موعود نيست آيا که قرار بود توی آن تابوت،تنهايي ات را بامن قسمت کنی؟
يکسال حالا گذشته .
يکسال تمام گذشته.
و آن مردها يادشان نيست چگونه تابوت مرا روی دوش تو گذاشتند.
هيچکس يادش نيست همخوابگی تو را با همه ی نفرتها. اما من يادم هست سينارتا.
خوب خوب يادم هست.

نه مدلن!
من به تلخی خنده هايم عادت کرده ام.
به فريادهايم وقتی به تنگ می آيم از تنهايی خودم.از سکوت .....
اما تو عادت نمی کنی.
تو به تلخی من عادت نمی کنی.
به وقفه های زمانی ام عادت نمی کنی.
به تاخيرهای همیشه ی افکارم.
به لحظه هايی که از فرط خشم،فقط زورم به خودم می رسد....
تو به سينارتای مدفون در من عادت نمی کنی.
به من، قبل از اينکه به آن تپه های همیشه دلتنگ برسيم با هم،قبل از اينکه توی آغوشت رهای جوری بغض شوم،قبل از اينکه تو را توی اين صندوق لعنتی بگذارم که هميشه کنارم باشی ....
تو به من عادت نمی کنی مدلن.
مثل من که به نامردی مردمان عادت نکردم،تو هم به نامردی من عادت نمی کنی.
گاهی،وقتی آنقدر سرت داد کشيده ام که لال شده ای ،وقتی رويم نمی شود نگاهت کنم،وقتی توی همه ی نفسهايت عشق را خفه کرده ام،وقتی آخرش با هزارتا شرمندگی دستت را می خواهم که گرفته باشم،فکر می کنم که تو حتی به دستهايم عادت نمی کنی.

به تماشای من بيا مدلن.
روزهای من دارند در خودشان رکود می کنند.
مرا ببخش و بيا کنارم بنشين.
سرت را باز روی شانه ام بگذار و با من از دوست داشتن کلافه ای بگو که هفته هاست از من دريغش کرده ای.
من همينجا کنار رودخانه نشسته ام.
ببا مدلن.بيا!!



mardi, septembre 14, 2004

«شنيدن صداي پايت، تجربه اي است كه به تكرارش مي ارزد.»
پرویز شاپور



mercredi, septembre 01, 2004

توماس مان:
آن که بیش تر دوست دارد ضعیف تر است و باید رنج ببرد.



dimanche, août 22, 2004

نامه ی هشتصد و بیست وسه هزار و نهصد وشصت وچهار:

مرگ اسطوره ها در کوچه های پاریس - قرن بیست و یکم!


برای یک جانور که نسلش منقرض دارد می شود،شده می نویسم.
من برای تو می نویسم مدلن.فقط برای تو حالا.
می خوانی؟!

از آمیب موجود بی هوازی برای تو، انقراض ماموتها در فصل سرد!
از جهنم من که عشق را شرشر عرق می چکانم به زمهریر تو که جهان را به هیبت سهمگین ترین بهمن ها بر سرم آوار ....
سکون، درد مشترک همه ی اشیاء ست.خون، زخم مشترک همه ی قلبها.
وقاب، آرزوی مشترک همه ی دیوارهاست مدلین.همه ی دیوارها.
یک آمیب هم شاید بشود یک سلول را ،فقط یک سلول را آرزو کند حتی اگر آن سلول ، میکروب باشد.
بخند عزیزم!
بخند!
حتی اگر به من!
اصلا به من بخندیم بیا.
به بال بال جوجه کبوتری که توی حوض افتاده.
به پلنگ اگر روی ران چپش یک زخم عمیق ....


گفتم برای تو می نویسم از آمیب موجود بی هوازی ....
خوبیم ما و اگر دلت خواست باور کن.
آنها هم خوب بودند ،ما باورمان نشد اما هر چه سعی کردیم.

دوست دارم یک یوزپلنگ هم ضمیمه ی نامه کنم.یک یوزپلنگ که تا تو را دید بدود.اصلا تا آدمها را دید فرار کند.یک یوزپلنگ توی دورترین چکادها.توی رنگ و رو ترین ارتفاعاتی که ندیده ای ....

بخوان مدلن ، بخوان.
من خونابه بالا نمی آورم که، حرف می زنم.تو عُق می زنی اما همه اش را انگار توی گلوی خودم.روی این خطوط.
بعد غرور من توی استفراغت حل می شود دارد نگاهش که می کنم.
-تو می خندی.
بخند.
بخند.
چرا نخندی باید؟!؟

"شیوه ی چشمت فریب جنگ داشت/ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم"

« نعره بزن و بمیر!»
این را آخر شعرت فریاد می زدی.آخر همه ی نامه هایی که نفرستادی هیچ وقت برایم.آخر آن دفتر مشکی که مرا دوست نداشت.


خلاصه....، من و مامان و بابا دیشب رفته بودیم موزه ی فلان، عکس پشت کارت را هم همانجا ....
خفه شو لعنتی!!! خاطره نخوان برایم وقتی خودت داری خاطره می شوی روی سفرنامه ی من....
- جانم؟؟؟؟ با منی؟!
قاه قاه خنده ام می گیرد.قــــاه قـــــاه قـــا... قـــا ...قـــــار قـــــار من کلاغم،کنجشک بی نوا!

از آمیب موجود بی هوازی به مولکول O2!

حال همه ی ما خوب است.ماموتها اما منقرض شدند دیروز.انگار وبا گرفته بودند.این را پدر وقتی داشت می گفت ....مُرد.سه روز مانده بود تا قبرش را توی امامزاده ی كه نیست سه طبقه حفر کنند.کار اداری داشت.ورثه ی آخرین کورکن های دور ، ملک پدریشان را نمی فروختند....

بله؟ - گوشی یه لحظه !

البته كه نه!
او آنقدر پسر باز بود كه يادش مي رفت حتي جواب سلام دوستان دخترش را بدهد.
باز هم بخند!
من شوخي نمي كنم اما.


مدلن!مدلن!
به من اجازه بده توی خوابهایی که نمی برد مرا،تو را بغل بگیرم امشب.
من التماس می کنم مدلن.
التماس می کنم.
التماســــــــ....


هیس!
زئوس دارد سجده می کند!
خودم دیدم.با همین چشمهایی که ....گریه ام می آید دارد.کاش بودی بغلم می کردی .
بغلم کن.

برای تو نوشتن ، مدت حبس را طولانی تر می کند.
حبس این بغض را می گویم توی گلو.حبس این فریا د را توی سینه .حبس این من توی این واژه ها.
اما هنوز برای تو می نویسم.اگر بنویسم.

یادم هست.خوب خوب.
وسط شعر شاعرش هی می گفت:
"جنگجو! جنگجو! از آشـتی بگو ...."


نامه را توی شیشه ی آخرین آبجو می گذارم و به اقیانوس می سپارم.
دوازده سال فرصت داری.
دوازده سال که چشمت را به آبی عمیق بدوزی تا این بطری شاید - اگر رابینسون کروزوئه در راه برش نداشته باشد- به چشمت که نه،به دستت برسد که آنقدر پیر شده ای که نوه ی کوچکت بخواندش برای تو که فرستنده اش را یادت نیست حتی اصلا.

در انتها.... سلام مرا به همه ی اهل آبادی ،خصوصا کدخدا....
راستی!
دیروز "فِدٌر (fedre)"را توی بزرگترین میدان شهر تیرباران کردند.فقط به جرم حسادت عاشقانه.با حال نیست؟
و من توی این هفته حتی یک خواب هم ندیدم.

آز آمیب موجود بی هوازی به تو!
خوابهایت را جایی یادداشت کن که یادت نرود برایم تعریف کنی.
"دوستت دارم.... محال است این جمله را به گذشته بگویم"
می خندی؟!؟
-بخند!
من دوست ترت دارم اما.


امضاء
آمیب تو!



mardi, août 17, 2004

گفت توي مرداد برف از كجا بياورم؟
گاو مونولوگ گريه اش گرفت.



jeudi, août 12, 2004

وقتی حس کنم حتی که چشمهایت خیسند ....



dimanche, août 08, 2004

اگر با هر سرفه قرار است اینقدر عاشقانه نگاهم کنی،کاش هرگز سینه ام صاف نشود.



samedi, août 07, 2004

دستهایت مادلن!
دستهایت را از روی گلویم بردار!
مادلن!
خواهش می کنم.دستهایت را از روی گلویم بردار.


سوزن را توی رگهایم نگاه نکن.
این خون را به صورتت نزن.
من ناله نمی کنم،من زجه نمی زنم، گوشت را تیز نکن.
تشنگی امانم را می برد.آب بیار.
گلویم را رها کن،آب می خواهم.گوسفند را حتی تشنه سر نمی برند.
دستهایت را از روی گلویم.... .... .... آب .... آب .....



jeudi, août 05, 2004

این بهترین لباسیست که دارم.
نه! شاید بیشتر از بقیه دوستش دارم.بعد از آن پیراهن قرمز.یا شاید هم قبلش حتی!
چاهک دستشویی را بسته ام و حالا باید تویش پر از آب داغ باشد.این را پنج - شش ساله که بودم، توی یک فیلم دیده بودم.مرد بزرگ به مرد پلیس گفت:اینطوری دردش کمتر است.
این هم یک تیغ خیلی معمولیست.توی عصر ژیلتهای ژیگول،یافتنش برایم خیلی هم آسان نبود.اصلا دوست نداشتم خاطره هایم را -چه تلخ،چه شیرین -داخل این ماجرا کنم.آن تیغ جراحی هم چون یادگار دکتر شدن آن من گذشته بود، بازی نیست.
جلوی آینه ی دستشویی می ایستم.به آن چشمهای مردانه خیره می شوم:اصلا دلم برایت نمی سوزد.
هی! تصویر توی آینه! تو قبل از این هرگز اینقدر شفاف نبوده ای می دانستی؟ با این همه روشنی بی سابقه ات، دلم برایت نمی سوزد.
فقط چهره ی آن زن، با آن چروکهای ریز صورتش، که بالای سرم خواهد گریست،بچه که بودم مادر صدایش می زدم،کمی سنگینم می کند.همین.
دیگر هیچ چیز نیست.
هیچ چیز ِ هیچ چیز!
ساعتم را باز می کنم و توی آب می اندازم.آرام می گوید: "لـــوپ". و فرو می رود.میشد هم که دستم بماند.اما آدم چپ دست،با ساعت توی دست راست .... همه چیز را ممکن بود به هم بریزد.البته نگران نباش.پشت و رویش به یکی از آن مارکهای مثلا قیمتی آراسته ست.بعدن بیا برش دار.قسم می خورم خراب نشده است.مال تو باشد.
این هم گران ترین چیزی بود که داشتم.
تیغ را - عمودی - روی خط برجسته،زشت و سبز رنگ دست راستم میگذارم و کمی فشار می دهم.بالا و پایینش مثل شکلاتهای بچگی ورم می کند.کمی هم قرمز می شود.شاید خراشیده یا ....نه،فقط کمی خراشیده.همین.
تیغ را پرت می کنم توی آب.همان رو می ماند.
دلم می خواهد روی صورتم جای زخم باشد.اصلا نمی دانم چرا.تیغ را برمی دارم.شروع می کنم به کشیدنش روی صورتم.روی سینه ام.بازو هایم.
دلم می خواهد بکنمش توی چشمم.جرات نمی کنم.
زخم....زخم....
خون دارد توی آب می چکد.آب دارد صورتی می شود.چه احمقانه.
چهره ی بی دماغ.چه خنده دار.اینطوری دوستم نداری مادلن؟
مهم نیست.تو هیچوقت دوستم نداشتی.هیچکس نداشت.من اصلا به خاطره ها مومن نمی شوم.هیچوقت.من اصلا مومن نمی خواهم که بشوم.به هیچ چیز مادلن.به هیچ چیز.
دلم نمی خواهد خودم را نگاه کنم.
تیغ را روی همان خراشیدگی می گذارم.می سوزد.از فشار خون نیست.خون صورتم می چکد و می سوزاند زخمها را.

راستی چرا خون شور است؟
کمی بیشتر فشارش می دهم.
یکنفر فریاد می کشد انگار درست از توی یاخته های من که: تمامش کن لعنتی!
دستم را زیر آب می برم .... اصلن درد ندارد ....آب دارد چه قشنگ می شود میبینی؟
من عاشق رنگ قرمز بودم.فهمیده بودی هیچوقت؟همانطور که نفهمیدی چقدر آبی روی من همیشه تاثیر می گذاشت.
آب دارد قرمز می شود.چشمهایم آبی.
این دوتا همیشه به هم می آمده اند.نه؟!
آب قرمزتر می شود.
قرمزتر با لخته های خون دلمه بسته ....
قرمزتر با یاخته هایی آویزان ....
قرمزتر ....
قرمزتر ....

صدای زجه ات می آید مادلن.
صدای زجه ات مرا می خنداند مادلن.
چشمهایم بسته می شوند و ....چهره ی زنی که با آن چروکهای عمیق صورتش،بالای سرم -آرام - می گرید، بیشتر از هر چیز آزرده ام می کند.

شب بخیر عزیزم.
شب بخیر!



mercredi, août 04, 2004

کاری ترین ضربه را توی سینه ی خودش زد و افتاد.حالا جهان زیباتر هم می شد.همیشه همینطوریست،مرگ که بیاید، زندگی جذاب می شود.مثل یک نقاشی آبرنگ،کار فلان استاد مطرح ،آویزان روی دیوار کنار دستشویی،که شلنگ آب را رویش گرفته باشند.تازه می فهمی که چقدر زیبا بوده و حالا باید با همه ی زیبایی اش خداحافظی کنی.
خون آنقدر زیاد بود که روی دیوارهای قرمز حتی به چشم بیاید.شتک خون روی فرش لاکی رنگ،سرامیکهای قرمز،حتی گلهای سرخ گلدان پیدا بود
یک چیزی نزدیک پانزده لیتر خون توی هوا معلق بود.توی ذرات اکسیژن،روی ذرات ازت!
نه ! نه! معلوم است که نه! همه ی این خونها مال خودش که نبود.مال آن همه بود که قبل از آن ضربه ی کاری روی سینه اش قصابی کرده بود.چه می گویم؟
-قصابی کرده بود!
آن همه "چیز" هایی که دیگر "هیچ چیز" هم نبودند حتی.
آن همه خاطره،آن همه عشق، آن همه شکوفایی در بستر رویا، آن همه آغوش، بوسه ....
آن همه شک ،شک به همه ی دیوارها،شک به همه ی واژه ها .....
آن همه ترانه،غزل،شعرهای نیمایی که قرار بود عاشق را شاعر جلوه دهند یا شاعر را عاشق؟ ....
آن همه رنگ که می آمد روی گونه،از شرم دوست داشتنی محجوب که یخ همه ی دوری ها را خونابه می کرد،می دواند توی صورت ....
آن همه صدا،آن همه هجاء،آن همه حنجره که شش دانگش را به نام عشق! کرده بود که جاودانه شود.
آن همه ....
مثله ی همه شان درست جلوی چشمهایش بود و جان نمی کَند .چشمهایش می چرخیدند و هیچ چیز یادش نمی آمد.هیچ چیز!
حتی اسم خودش وقتی همه ی عمر توی صدای مادر شنیده بودش و یادش نمی آمد که مادر داشته اصلا یا نه!
یادش نمی آمد.... یادش نمی آمد ....

باید چکار کنم آقایان عزیز؟
باید چکار کنم خانمهای محترم؟
مــُـرد!
به سادگی شلنگ گرفتن روی همان نقاشی آبرنگ ....
حالا از آن همه حتی خودش هم نماند که یادم بیاورد کدام طرف آن سینه را با کدام خنجر ....
رها کنم.
از هیچ چیز، "هیچ چیز" نماند!
/همین -/



samedi, juillet 24, 2004

سکوت تو در من شکست همه ی صداهایی بود که عاشقانه دوست می داشتم.
سکوت تو در من قحط صدای تیک تاک ساعت بود برای کسی که قرار بود در زمان مشخصی منفجر شود.
سکوت تو در من هجوم ملخ ها بود به مزرعه ای که تازه دارد به بار می نشیند.
....
حالا اماامروز می آیم که بنشینی کنارم وبشنوی.
بگویم.
بپرسم.
تو حرف بزنی با من که این سکوت مرا به خدا نرساند.
تو حرف بزنی....
من حرف بزنم....
ما حرف بزنیم....

و محکوم،درست از پای جوخه ی اعدام، به آغوش تو باز می گردد.



mardi, juillet 20, 2004

اهم فی الاهم:

دوست دارم بنویسم :"ربنا افرغ علینا صبرا" و نمی دانم اصلا درست نوشته ام یا نه!
دوست دارم بنویسم:"مدلیـــن! دوستت دارم. " و نمی دونم اینو می فهمی یا نه!

دوست دارم اینجا بنویسم، حتی اگر از نوشته هام هیچی نفهمی!
می فهمی؟

اهم:

دوستانی که به بنده ی حقیر لطف کرده لینکم رو توی بلاگشون می ذارن،بی زحمت بهم بگن که از خجالتشون در بیام لااقل.
از همه ی دوستان ممنونم.

مهم:

بلاگر،هر روز بهتر از دیروز!
(این یک تبلیغ بود توی تلویزیون ایران فکر کنم!)



lundi, juillet 19, 2004

من خوابیده بودم، تابوت تو توی بغلم،خواب زنی را می دیدم که من دوست می داشتم.خواب تو را می دیدم مدلن!
این صندوق را نساخته بودم که تابوت تو باشد و شد.
خدا هم جهان را خلق نکرده بود که جهنم من باشد و شد.
اهداف همه چیز متغیر است.اگر من و تو خالق باشیم اما روند تغییراتش انگار تند تر باشد،هست!
مثل تو که مرا توی عشق خلق کردی و توی هجر بزرگ می کنی.
بگو!
من قرار بود معشوق عاشق باشم یا عاشق معشوق؟
من خود عشق شدم اما توی کج فهمی ها سوختم.
چقدر حرف زدم با تو از هر آنچه من نبود.راست می گفتی .من این همه سال را می خواستم توی دو ساعت بگویم انگار.

می گویم تو هم به این نتیجه می رسی که آخرش که زندگی رود نبود که بر خلاف جریانش شنا کنم، باتلاق بود.و من تا می توانستم برای گرفتن دست تو تقلا کردم.کاش نمی کردم.
حالا دوتا چشمهایم مانده فقط روی آب که آخرین تصویرم از زندگی! سنگ قبری باشد که قرار است مال تو باشد.چه حیف!
چه تلخند این تصویرها.چه تلخند.

نمی دانم مدلن! اما گاهی فکر می کنم اگر گنگ تر بنویسم بهتر می فهمی.
به من بگو!
اگر گنگ تر بنویسم واقعا بهتر می فهمی؟



samedi, juillet 17, 2004

حرف زدنم نیامد مدلن!
حرف زدنم نیامد!



jeudi, juillet 15, 2004

یک گل سرخ در من به طغیان رسیده.
قیام یک گلدان برای فتح باغچه که هنوز از ورم زمستان رنج می برد.
مدلین!
دست آلبالوها زخم است.
از قلب شاتوتها خون می چکد.
مدلین من قلبم دارد سوراخ می شود در هجوم گل سرخ.
من سینه ام دارد از این انقلاب سرخ می ترکد.
من جهانم دارد در خودش، در انزوایی سخت جان می کند.
من خسته ام از بوسیدن ساقه ای که دهانم را زخم می زند.خسته ام.

تو را به جان همین هفت شاخه ی شورشی،برگرد!
لعنتی،برگرد!
برگرد!



mercredi, juillet 14, 2004

باز من و کوچه های تنگ!
باز من صدای سرفه های بی وقفه!
یه ذره اردیبهشت توی جیبهات پیدا می شه؟



mardi, juin 29, 2004

من توی این همه بغض،این همه گریه ،جای تو را خالی نمی کنم مدلن!
من توی این لحظه ها که سرم بر آستانه ی دیوار و چشمهایم به افقهای دور است،هرگز تو را آرزو نکردم.
مدلن!
بغض من از مرگ تو نیست.تو میبایست می مردی توی آن همه عشق که جاودانه باشی تا همیشه برای من.
بغض من برای مرده ایست که اینقدر نامهربان به چشمهای نه چندان زنده ی من خیره می شود.
بغض من برای آن همه پشیمانیست که تو باید بکشی.
بغض من برای دردیست که با هر نفس توی ریه هایم می دود که تو را آرزو کنم و نداشته باشم حتی وقتی کنار منی.
مدلن!
مدلن!
شاید من باید می مردم تا جایی از اسطوره ها حلق آویز شوم.
شاید من باید دستهایم را قلم نمی کردم که بنویسم این دلتنگی ها را جایی که کسی نداند من از کجای حادثه جاری کدام اشکم؟
حق با شماست مدلن! حق با شماست!
من هم اگر نگویم می توانم نشنوم بی تفاوتی تو را در سکوتی که باید سهم من باشد احتمالا از همه ی واژه هایی که همه دارند و مال من نیست.
حق با شماست مدلن! حق با نگاه شماست وقتی نگاه مرا شرمسار این دوست داشتن می خواهی.
من باید توی این همه حادثه طاقت می آوردم؟ اما آوردم! خودم هم باورم نمی شد از زیراین جنازه زنده بیرون آمده باشم وقتی آن همه سال مرده ی خودم را ، بعدش مرده ی تو را، حالا مرده ی همه ی آرزوها را .... روی شانه ام کشیده بودم. من خودم هم باورم نمی شد. مرا اینطوری نگاه نکن! من نخواستم زنده مانده باشم که حالا این را فحش همه ی دقایقم کنی آنطور که شلاق نگاهت را روی چشمهایم می کشی. به خدا من نخواسته بودم زنده بمانم.باور می کنی؟
حالا اما زنده ام.
من عمیقا متاسفم ، اما زنده ام.
و همه ی تلاشهای من برای بعد از تو زندگی نکردن مثل بادکنکی توی هوا ترکید.
من زنده ام مدلن!
من زنده ام اما زندگی نمی کنم.
تمام ساعتهای من اگر کنار تو ،توی این کلبه ی دور افتاده، زیر نور این شمع مردنی نگذرد،دارم برایت کاغذ سیاه می کنم که بیاورم بچپانم کنار تابوتت که یادت بیفتد چقدر می شد عاشق ماند و نماندی.
نماندی.
نماندی.
بعد تو مرا توی همان تیرگی خواستی که تو می بایست تویش می ماندی .
با همان تشعشع آبی که قرار نبود رنگ من باشد.
تو خواستی مرا توی زجه هایم ببینی.توی اشکهایی که اگر می ریختند چقدر می شد آرام تر بود.توی ترسی که مدام باید از زندگی با من باشد.
من اما تو را توی آن جعبه ی سپید، زیر نور این شمعها ....
جایت اینجا خالی هم باشد اگر،من از پس این همه اشک چیزی نمیبینم.
ریه هایم درد می کنند و سرفه امانم را می برد.خون بالا می آورم خودم را توی همه ی این ثانیه ها که آنقدر تنها مانده ام که دلم دارد از بغض .... ترکید!



dimanche, juin 27, 2004

می خواهی همه ی روز را بنشینی آنجا
سرت را بگذاری روی آن زانوها
و بعد بگویی:
من کم می آیم،
کم می شنوم،
کم می گویم؟
گاهی دستهایت را دراز کن
گاهی سرت را بردار،نگاه کن!
گاهی کفشهای مردگی ات را پا کن، بیا اینسو تر .

شاید ببینی!
شاید بشنوی!
شاید بیایم توی آن نظرت که سخت مرده ای!
- م ی ف ه م ی ؟
- سخت مرده ای!



dimanche, juin 20, 2004

مدلن!
مدلین مهربان من!
توی چشمهایم نگاه کن!

.... او بازنگشت هرگز.باز نمی گردد.

تو جایش بنویس!
بنویس!
مدلین! بنویس!



vendredi, juin 18, 2004

دنیای من پر از فاتحه نیست مدلن، پر از حرف است.
حتی اگر مرده باشی.
این رو بفهم!



lundi, juin 07, 2004

دروغ محض است مادلن!
دروغ محض است.
انعکاس رفتار من توی این همه دلتنگی که دستم را به سوی تو دراز می کند،دروغ محض است.
شواهد بی تفاوتی تو و سنگی من دروغ محض است.
قاب خالی پر از عکس توست.خالی اش دروغ محض است.
چه سنگین می گذرم از کنار این همه دروغ هایی که می گویم.
مثل همه ی وقتهایی که سبک ، از روی دستهای ریاکار و چشمهای پرفریب تو می گذشتم.
گاهی فکر می کنم مهم گذشتن بود.هست هنوز.
مهم نبود من چه فکر می کردم.می کنم هنوز.
مهم نبود من توی کدام نقشه آواره ی فرار می شدم.می شوم هنوز.
مهم نبود باکرگی یک بوسه در خلوص یکی دیگر پاره شد.می شود هنوز.
مهم نبود دستهای بزرگ من چگونه در دستهای بزرگتری فرو رفت.می رود هنوز.
مهم نبود آبی را قرمز کشت.می کشد هنوز.
مهم گذشتن بود.
راه راه آبی و قرمزم را به خودم می چسبانم و تمام راه بازگشت را گریه - هم - می کنم!



dimanche, juin 06, 2004

می خواستی چیزی بگویی مادلن؟
نه.نمی خواستی چیزی بگویی.
انگار هرگز زبانت به گفتار باز نشده باشد،سکوت،مردنت را در می نوردد.
مرده ای در سکوت یا سکوتی در مرگ!؟
جهان من توی تمام این نشینیدنهایت دور خودش می چرخد آرام و از خودش سرازیر می شود، اما به ته دنیا نمی رسد .(نور ببارد به قبرت گالیله،که زمین گرد ست و آخر ندارد.)
بعد من دلم می خواهد همه ی اجسام را توی بغلم بگیرم و روی سینه ام فشار دهم مثل مادرم وقتی مرا توی بغلش .... نمی گرفت که لوس نشوم.
تو هیچ حرفی نداری و من غربت چراغها رابرای انعکاس عکس یک نامه می کاوم و نیافتنش جوری مخلوط امولسیون آسودگی و دلشوره را توی اندامم تزریق می کند.
تو حرفی نداری و من دوست دارم تو حرف بزنی حتی اگر من پاسخی نداشته باشم که بدهم.
تو حرفی نداری و ....
- چی؟؟؟
- سکوت!



jeudi, juin 03, 2004

بردار طعم مرگ را از روی زبانی که دوستت دارم را تاویل می کند.کجاست؟
بردار شومی بُردار را از نقشه ی جغرافیا که بُعد را جادو کنم به عشق.کدام عشق؟!
بردار صدای بی جواب را از ارتفاع این همه خواستن ، که نیست!
چه جهنمی را تابِ چه دارم می آورم؟
مرا به این بازیها مکشان،نمی کشیدی کاش!
مرا توی این حقارت مپسند،نمی پسندیدی کاش!
مرا مخواه که بیرون آن صندوق باشم و از تو مرده تر .... نمی خواستی کاش!
کاش آن صندوق هرگز نبود.
تو نمی مردی.
وزمان بازمیگشت.

.... می خواهم بروم،کاش دیگر هرگز نخندی!



samedi, mai 29, 2004

اورکوت(Orkut) عزیز هم مثل وبا توی بلاگرا افتاد.
نظر شخصی من اینه که خیلی چرند می باشد.
اما ما که داریم،شما اگه دعوت شدید ،قبول کنید که عقب نمونید.
داشتم فکر می کردم G-Mail وOrkut مثل مانتوی فیروزه ای و شلوار برمودا برای خانومها،و مثل دستمال سر وبرداشتن ابرو و افتخار به سکس برای پسرهاست.هر کی نداره،بیشتر از یه سر و گردن از بقیه پایین تره.
از ما گفتن.
هر کی هم دعوت نشده هنوز،یه نظر باآدرس میل بذاره،خودم مخلص همه تون هستم.



mardi, mai 25, 2004

من مونولوگ نیستم.
من گاو مونولگم!



lundi, mai 24, 2004

دلم را می گیرانی مثل آخرین سیگار این پاکت که از لای دو انگشت من ، توی جوی خیابان سرازیر می شود.
اینجا وطن من است که شریعتی همیشه شلوغ است و سینما فرهنگ هنوز شبیه سینماهای هیچ کجا نیست.
اینجا وطن من است و من هنوز دلتنگی تو را توی آن صندوق فرسوده ،از دلتنگی مادرم دوست تر می دارم.
جدا دوست تر می دارم؟
وقتی شاخه ها بزرگ می شوند و نفس آخرین یوزپلنگ مسافر را توی سینه اش حبس چه می خواهند؟
نفس نفس میکشم هوای دوداندود پایتخت وطنم راکه تویش رنجهایم باز یادم می افتند و شعرهایم فراموشم می شوند.
اینجا وطن من است و دغدغه ی جوانهایش نان و فحشاست.
عشق ترنم کمرنگ باران آخر بهار است که - اگر ببارد -فقط خودش است که می داند باریده یا نباریده.
اینجا وطن من است آقایان!
ومن همه ی اوقات کار و بیکاری ام را یا فیلم می بینم.یا ابوتراب خسروی را شرمسار واژه می کنم.یا با نیلوفر می روم یک گوشه نه خیلی دنج از گذشته ام با تو می گویم که او هم حوصله نکند شنیدن مرا که چه حق هم دارد.
اینجا وطن من است و برای با هم بودن همیشه باید توضیح داشت.برای همه.
برای جوحه سربازهای شهرستانی که خودشان را رئیس کل شهربانی می دانند،
برای نگاههای پرسشگر آدمهایی که چپ چپ نگاه می کنند.
برای پسران بیکار سوار بر ماشین پدرها و دختران هرزه ی کنار دستشان.
برای کسانی که فکر می کنی برای آزادی تو،توی وطن خودت،در چهارچوب خودت ارزش قائلند.
برای سگهایی که آن پایین،کنار رودخانه ی شهری دارند دنبال گربه ها می دوند.
برای حتی شعور زخمدار خودت،وقتی می بینی که این کثافت را به خیلی چیزها دارد ترجیح می دهد.
....
اینجا وطن من است.
و من آن صندوق را هم حتی از این اتاق بیشتر ....
یک سیگار دیگر روشن می کنم و اینبار قول می دهم قبل از سوار شدنت تمامش کرده باشم.



jeudi, mai 20, 2004

تعلیق و نفرت

به پل هوایی روی اتوبان فکر می کنم و اصلا حالم بد نمی شود از دیدن چهره ی به هم ریخته و پهن شده ی خودم وسط اتوبان شلوغ.
آقایان محترم که ماکسیما دارید،خانمهای زانتیا سوار!
اصلا متاسف نیستم که معطل می شوید.اما اگر چرخ اتوموبیلتان از روی خون من عبور کند،نمی بخشمتان.
خون من،خون اصیل زاده ی نجیبی را در خود محلول داشت.
خون من سکوتی دردناک را در خودش می کشید.

هیچوقت تعجب نکردی که چرا در مطلق ترین سکوتها حتی،صدای خونم را نشنیدی که توی رگهایم آواز بخواند.یا حتی راه برود؟
نه!خون من ،آنقدر باآبرو بود که صدایش را کسی نشنود.
آنقدر باحیا بود که نخواهد اینقدر بی حجاب روی آسفالت خیابانها برقصد.

حق با شماست.
اینکه من هیچ نشانه برنداشته ام که بازم شناسید از لاشه ام،بی علت نیست.هرگز اینقدر فروتن نبوده ام.
هرگز اینگونه به گم شدن مشتاق نبوده ام.

نه! نه !
صاحب ندارد .راحت باشید.
نه آقا جان! تصیر شما نیست.شما بروید.عزت مزید.این کار اتومبیل شما نیست.
خدا لعنت کند هر چه ارتفاع .... سقوط به این روزش انداخته.
نه ،نه .ماشین را بدهید کارواش.همین بالاتر از میدان یکی هست.تمیز هم کار می کنند.


به پل نگاه می کنم و آرزو می کنم جای آن پسرک بودم و سرم خورده بود لبه ی جدول و جا به جا تمام ....

داستان زندگی سیلویا پلات را می خوانم.با گاز خودکشی کرد.جالب نیست؟یک شاعر و نویسنده ی موفق ، در سی سالگی .... خیلی جالبه.
به سمیه فکر می کنم.دوست دوران دویدن در کوچه های جردن.چه کسی فکر می کرد دخترک معصوم کافی شاپ و مینی سیتی ، قاتل در بیاید،آن هم اینطوری؟
به صحنه ی این فیلم آخری.با قهوه ی مسموم چطوری؟ باید شکرش را بیشتر بریزی تا مزه اش در نیاید.

باز به پل هوایی و چهره ی ناشناس خودم کف اتوبان.
چه با شکوه و دوست داشتنی.
چه با شکوه.
بــــاشــــــــــــــکــوه !
دوســـت داشـــــتـــنـــی !
بــا شــکوه !
بـــاشــــکوه!
بـــا شـــکــوه !
....
...
..
.
.
.
.



samedi, mai 15, 2004

توی بی تفاوتی یه حس هست.
یه حس که شاید دیگران اگر درکش کنند اسمش رو آرامش بذارن و تحسینش کنند.
یه حسِ " مهم نیست "!
یه حس " به درک" ، " به جهنم" !
و من از این حس متنفرم.



mercredi, mai 12, 2004

دوست دارم از این رکود در بیایم و از یک جایی صعود کنم.
حتی اگر قله ی خودخواهی باشد
می خواهم از خودم بالا بروم.
تو مشکلی داری؟



lundi, mai 10, 2004

با فقط صد تا یک تومن می رفتیم.
توی خیابانها می چرخیدیم.پیاده گز می کردیم آن همه راه نرفته را.
دولتی سر آن ماشین لکنته،دغدغه ی کرایه ماشین نداشتیم.اما چقدر دغدغه بود.ندارم.نمی شود.نباید.
ماشین که جای بوسیدن لبهایت نبود.اما شد.
ماشین که جای سه ساعت توی گرما نشستن و عاشقانه گفتن نبود.اما شد.
ماشین که جای در آغوش گرفتن و از دلتنگی گریستن نبود.اما شد.
اما ما،هیچ خای دیگری نداشتیم.
نمی شد.نمی گذاشتند.نمی توانستیم.
دنیا کوچک می شد درست اندازه ی چهارتا دیوار کوتاه ماشین و زندگی ، روی خوشش را هم گاهی نشان می داد.
آن صد تومن هم می شد دو تا بستنی یخی.به خوردنش هم می ارزید.به خدا که می ارزید.
اما ورق برگشت.
حالا همه چیز هست.
دیگر دغدغه ی خیلی چیزها رفته.
دلهره ها تمام شده.زمان خیلی چیزها را توی خودش کشیده.محو و نابود کرده.
قهر می کنیم.بحث می کنیم.
یکی از خانه می رود.در را به هم می کوبد.آنیکی می نشیند با خاطراتش دلخوش می شود.حتی دلش نمی خواهد دلتنگی کند.دلش نمی خواهد یادش بیفتد که یکی کم است.
یکی فحش می دهد، آن یکی جواب می دهد.بعد فرصت یک نگاه دوستانه حتی بر باد می رود.
همه اش دهوا شد.
ماشین جای بوسیدن بود و .... نیست.
ماشین جای عاشقانه گفتن،عاشقانه شنیدن ، عاشق شدن ، عاشق ماندن بود و .... نیست.
ماشین جای بغل گرفتن بود، جای دلتنگی کردن بود و .... نیست.
ماشین جای از دوست داشتنت بغض کردن ، دیوانگی کردن بود و .... نیست.
و می دانم اگر صدهزارتا از این اسکناس های مارکدار و عکسدار توی حساب بانکی را بدهم،حتی یکی از آن بستنی یخی های آبکی، مزه ی دوست داشتن نمی دهد.
دیگر هیچ چیز مزه ی تو را نمی دهد.حتی خود تو !



samedi, mai 08, 2004

"تو دست من سیب گلاب
اما دلم پره ز درد ...."



vendredi, mai 07, 2004

مرگ تو هرگز نتوانست مرا بکشد.اما تلاشش را کرد. حتی هنوز دارد تلاش می کند.
این تصور قوی که اگر تو نباشی من خواهم مرد، مرا در لج زنده ماندن غوطه ور می کرد.می کند هنوز.
تو همیشه خواستی مرا در ضعف ببینی.
همیشه خواستی چشمهای من بی فروغ باشند.
تو دستهای مرا سرد دوست داشتی.
تو مرا می خواستی که مرده باشم و تو زندگی کنی با دستهای من.با چشمهای من.و غروری که همه اش برای من بود.
حالا تو مرده ای و من زنده ام هنوز.
غروری مرده را یدک می کشم و دستهایی سرد را وچشمهایی بی فروغ .... اما دلم خوش است که تو هم زندگی نمی کنی.
تو هم هیچ چیز از این کثافتی که ساخته ای نمی فهمی. هیچ جیز.
ناراحت نیستم که تخریب می شوی.
غمگین نمی شوم وقتی می بینم بودت در دستهای من است و نابودت به فرمان من.
و راستش از این افسرده تر نمی شود باشم که من به این زندگی در مرگ ، مـــحــکــومـــم!



mercredi, mai 05, 2004

تکدانه های نابارور

زخم را از روی گونه ام بردار بانو!
زانو زدن مرد که دیدن ندارد.همین بود که من هرگز برای مردنت نخواستم که گریسته باشم.
من همیشه از اشکهایم شرمسار بودم.
نخواه برای ماندن یک مرده اینگونه بر خاک بیفتم.
من باور زخم را توی صدایم دارم و غربت گریه را توی گلویم. این زخم را بردار از روی گونه ام .
بردار.
بردار این زخم را ....
این زخم را بردار ....



lundi, mai 03, 2004

تو همیشه مهربانیت را به زبان بی حوصلگی بیان کردی.
مگر یک مرده چقدر می تواند بی حوصله باشد؟
اما تو همیشه بی حوصله بودی.هستی هنوز.
باور اینکه تو در اعماق دوست داشتن تا چه اندازه می توانی خشن و بی احتیاط باشی ، فقط در عهده ی من است.
خشونتی لطیف ، در بطن رفتاری که همیشه و همیشه مرا مغلوب و مبهوت می خواست.می خواهد هنوز.
مرا ببخش از بهانه هایی که گاهی از بی حوصلگی ات به تنگ می آید.
هنوز گاهی یادم می رود که تو ، زنده هم که بودی،عشقت به جوری از خشونت آلوده بود.
گاهی یادم می رود.



vendredi, avril 30, 2004

دلم ترکید از بغض.
یک چیزی بگو.
تو را به بهشت ،چیزی بگو.



mardi, avril 27, 2004

دلم برای عاشقی کردنت تنگ شده.
میفهمی سگ - مرده ی احمق!

چرا مرده ها عاشقی نمی کنند؟؟
آخه چرا؟



dimanche, avril 25, 2004

♥ La vie sans toi est comme une oiseau sans aile,

Je me perds moi-même.


La vie sans toi est comme un océan sans eau,

Le passé s'est enfui.


La vie sans toi est comme une nuit sans rêve,

Je t'espère, tu es absente.


La vie sans toi est comme un monde sans poète,

Alors qui suis-je ?








♥ The life without you is like a bird without wing,

I lose myself.


The life without you is like an ocean without water,

The past fled.


The life without you is like one night without dream,

I hope for you, you miss.


The life without you is like a world without poet,

Then which am I?




تمام نوشته ها که نوشته بودم برایت این همه سال را، سوزاندیم.
دستهای تو بی تقصیر نبودند.
......!
جهان بدون تو کره ای خالیست که جز چند تیله ی رنگی تویش هیچ چیز نیست.
اما اینبار این منم که می روم.
این منم که می روم.



mercredi, avril 21, 2004

"آمیب،موجود بی هوازی"
مرثیه
مرثیه
مرثیه
صدای زجه های تمام مردگان از تمام قبرها و سکوت قبرستانی که من نمی شنوم چرا؟
بسته ی سیگار! دان هیل آبی با فندک کوچک ارزان توی مشتم مچاله.
شیشه کوچک بغلی شراب! شراب انگور سرخ ،کپک زده از مستی من که هشت سال است تاخیر دارد.
این شعر را دوباره بخوان از ابتدای اولش اگر یادت می آید از آن زندگی که چه باید بدانم که کردی یا نکردی اصلا.
خاک می مالم روی صورتم روی زخم پیشانی ، روی سینه که دارد ترک ترک می ریزد از بلندای این عشق مکنون.
شواهد دیوانگی.
"آقا شما آتش دارید؟"
این کلوچه را از لاهیجان ایران باید آورده باشند.طعم شرجی و پرتغال و ماسه ی وطن را می دهد.

خانوم!
هی خانوم که پشت شلوار جینت نگین دارد، با شمام!
مرا از این دیوانه خانه ببر.
مرا از مرگ معشوقه ی عریان ، توی بغل عاشقی بگیر!ببر!رها کن!

من اهلی جوری بغض شده ام بس که مرگ را کنار غریب ترین رودخانه ها گریسته ام.
من از کجا بدانم که می دانم تو آبی دوست داشته ای حالا که فقط خاک می بینم تا می خوابم و خاک می بینیم تا بیدارم؟
زجه
زجه
زجه
می خواهم کنارت بخوابم و درد مردگی ام را نثارت کنم.
یک شعر دیگر که بنویسی روی کتفم با همان چاقو که توی مشتت داری ، تمام می شود.
حک کن!
التماس
التماس
التماس
یکبار دیگر
فقط یکبار دیگر
مـــــــــرا بـبـوس!



mardi, avril 13, 2004

مرا می خواهی از درد بکشی؟
بسه.اینقدر بهانه نگیر!



vendredi, avril 09, 2004

من دلبسته ی یک مرده ام.
من دلبسته ی توام ......!
باید می گذاشتم توی لحظه های بی کسی ات ، ذوب شدن را تجربه کنی .
باید می گذاشتم توی تنهایی ات ، دلتنگی ، پاره پاره ات کند.
باید با اشک می مردی نه با دستان من!
نتوانستم ........نتوانستم!
هرگز نشد اشکهایت را طاقت بیاورم.نشد بگذارم درخودت فرو بروی حتی اگر این به قیمت طرد شدن من باشد از هر چه بود.هرچه داشتم.هرچه می شد روزی داشته باشم.
حالا تا می توانی بهانه بگیر.اخم کن! قیافه بگیر!
اگر من از این در مثل همیشه ام وارد شده بودم ، در را می بستی و همین لقمه ی کوچک نان هم از گلوی من پایین نمی رفت.
من نمی توانستم.
در قدرت بازوان من نبود.
در قدرت چشمان من نبود.
در قدرت قلب من نبود.
....
حالا هی بنشین آن گوشه، بهانه ی همیشه ات را بگیر.
من مسیحای همیشه نیستم، .......!
من حوصله ندارم.دارم پیر می شوم.
سعی کن این را بفهمی! لااقل همین یکی را!
خواهش می کنم!


باز این صندوق روی دوشم.نمی دانم کجا برای چه دارم هنوز می روم.
می دانم فقط که نه راه پس دارم نه راه پیش. باید باشم.باید بمانم.باید تو را ،جنازه ی مطرود تو را به دوش بکشم.
اینها همه اش تاوان آن روزهاست.آن روزهایی که اشکهای هنوز زنده ی تو روی گونه های من می چکید بی آنکه غرورم نم بکشد.
شاید حضور مداوم تو توی تمام آن لحظه ها که خندیدن جرم لحظه ی تو بود و گریستن شکنجه ی اوقات من،حالا جوری بند توی گردن من انداخته که حالا اینگونه این پاره های مرگ را به دندان بکشم و بروم.عجب!
تو خودت می فهمی چقدر توی لحظه های من رسوخ کرده ای؟
اینکه من از خودم، تو و همه ی آدمها و مکانها فراری شده ام برایت کافی نیست ؟
جهان من خلاصه ی این صندوق و برگهای پوسیده ایست که برای تو می نوشتم.می نویسم هنوز ،هر جا بشود.هر جا برسد.هر جا بدانم دستت نمی رسد که پاره کنی.
حالا دیگر وقتش رسیده کمی آرام شویم بعد از وقتها. یک کلبه ی دیگر و رودخانه ای دیگر و شمعی و من و ....تو و صندوق همیشه.
برو کمی بخواب.
و التماس می کنم صدایت را بلند نکن وقتی از مرگ خودت شاکی می شوی!
زود برمی گردم.



jeudi, avril 08, 2004

باز من و تو و تازگی خانه ای جدید.
چندبار تو را بر دوش خسته کشیده ام به جبران مافات؟
خانه ی نو مبارک .......!


The mood

[Ping Page]
[Holoscan]
[Blogger]

TOP